... چارلی با سرعتی تقریباً به اندازه ی یک چشم به هم زدن نامه را باز کرد و چشمش به دعوت نامه ای افتاد که او را به یک مهمانی دعوت می کرد – آن هم نه هر مهمانی ای – یک مهمانی شبانه در خانه بچه هایی که پایین خیابان زندگی می کردند. چارلی شخصاً آن ها را نمی شناخت. البته او هیچ بچه ای هم سن خودش را نمی شناخت، ولی کاملاً مشخص بود که یک نفر دلش به حال آن پسرک عجیب ساکن مدل 3 سوخته است.
چارلی دعوت نامه را دوبار خواند تا از محتویاتش مطمئن شود. بعد یک بار دیگر خواند تا خوب سبک سنگینش کرده باشد...
... چارلی با فریادی از خواب پرید. موهایش از فرط عرق روی پیشانی چسبیده بود و قلبش آنچنان درون سینه میزد که حس کرد ممکن است دندههایش را بشکند.
«من دیگه هیچوقت نمیخوابم!» از تخت پایین آمد و با دقت راه خود را از میان تاریکی اتاق به باریکهی نوری که از زیر در میآمد باز کرد تا به راهرو برود.
دستش به چیزی برخورد کرد.
موجود کابوسش آنجا ایستاده بود!
چارلی نفس بریده گفت «نه!»
آن موجود قد علم کرد و با نیش بلند و خمیدهی خود آمادهی حمله شد. مایعی غلیظ که سمی بهنظر میآمد، از نوک آن نیش ترسناک سرازیر شد. زانوهای چارلی شل شد و زمین افتاد.
«نه!»
دم هیولا سوتکشان و با قدرتی چکشمانند به سمت او میآمد...
کنگره :
PZ7/ل86ھ9 1390