نظر شما چیست؟
در زمان‌های قدیم مردم پارچه های را که با آنها لباس می دوختند یا فرش می بافتند رنگ می کردند. مردم نخ ها و پارچه ها را برای رنگ آمیزی به مغازه هایی می دادند که خم رنگرزی داشتند .
همین طور در زمان های قدیم مردم برای اصلاح سر و صورتشان به حمام می رفتند.
در شهر اسکندریه دو کاسب با هم همسایه بودند یکی شغلش رنگ آمیزی پارچه ها بود و دیگری سر و صورت مردم رااصلاح می کرد.
یکی از این دو کاسب که رنگرزی می کرد مرد بدجنسی بود به نام ابوغیر که مغازه اش محل دعوا شده بود...
ابوغیر آدم درستی نبود و سر مشتری هایش را کلاه می گذاشت و رنگ دلخواه مشتری را تحویل نمی داد.
یک روز مشتری ای داخل مغازه ابوغیر می آید و پارچه ی را به او می دهد و رنگ فیروزه‌ای می خواهد، اما ابوغیر پارچه را به بازار می برد و می فروشد.
وقتی مشتری برای گرفتن پارچه می آید ابوغیر بهانه می آورد و...
ابوغیر گاهی به مغازه ابوسیر می رفت و در آن جا پنهان می شد ، گاهی که مشتری برای گرفتن پارچه اش می آمد او می گفت: دزد آمده و پارچه را برده و مشتری که از کارهای او خبر نداشت قبول می کرد و از مغازه بیرون می آمد و بعد ابو سیر که از کارهای دوستش خبری نداشت برای آرام کردن ابوغیر چای می آورد و او را دلداری می داد...
این دو دوست نهایتا تصمیم می گیرند به شهر دیگه ای برای کار برند. در ابتدای سفر تصمیم گرفتند هر چی کار کردند با هم تقسیم کنند و شریک باشند اما ...

کتاب های مشابه مرد و نامرد