پیرمرد خاطرات خود را از تابستان سال 1914 تعریف می کند.
زمانی که او در مزرعه کار می کرده و زندگی سختی داشته درست در زمانی که برادرش از نیش زنبور مرده تا این یک روز در حین کار می خوابد و بعد از آن است که بیدار می شود می بیند که زنبوری روی دماغ او چسبیده است.
او وحشت زده جرئت حرکت ندارد بعد از آن اتفاقاتی عجیب برای او رخ می دهد که از نظر خانواده اش کار شیطان است.
نظر دیگران //= $contentName ?>
خوب بود...
تخیلی بود خوشم نیومد...