نظر شما چیست؟
زمان های خیلی خیلی دور اون دوردست ها، تو سرزمین غول ها و جادو، یک کشاورز فقیر زندگی می کرد.

خونه ی کشاورز خیلی خراب قدیمی بود و خانوادش تو شرایط بدی زندگی می کردند.

تقریبا تمام پول هاشون تموم شده بود … مدتی گذشت و زمستون از راه رسید.

همینطور که کشاورز در حال ناله کردن بود ناگهان صدایی از دور شنید. وقتی در خونه رو باز کرد یه خرس سفید بزرگ رو روبروش دید.

کتاب های مشابه شرق خورشید، غرب ماه