امتیاز
5 / 5.0
نظر شما چیست؟
"چریک پیر" نوشته ی حسین نیری درباره ی زندگی و شهادتِ سردار شهید محمدابراهیم شریفی نوشته شده است.

"محمدابراهیم شریفی" در چهارم فروردین ماه سال 1321، در روستای قلعه سرخ در شهرستان تربت جام به دنیا آمد. سه فرزند قبل از او به علت نبود امکانات درمانی وفات یافته بودند. محمدابراهیم در محضر استاد بزرگوارش مرحوم شیخ قاسم توکلی که از روحانیون معروف منطقه بود، به کسب علم و دانش پرداخت. قرآن و چند کتاب دیگر را در محضر آن استاد بزرگوار فرا گرفت و علاقه خاصی به تلاوت قرآن و فراگیری احادیث از خود نشان می داد.

در زمان اوج گیری نهضت اسلامی، رهبری مردم منطقه را به عهده داشت و با شکل دهی تظاهرات و تشکیل جلسات مذهبی و دینی به افشاگری علیه رژیم پهلوی می پرداخت.
محمدابراهیم قبل از انقلاب از افراد انگشت شماری بود که اعلامیه های حضرت امام (ره) را به محل سکونتش می آورد و نسبت به پخش آن در بین مردم اقدام می کرد.

بارها مورد تعقیب مأمورین جنایت پیشه شاه قرار گرفت و بارها تهدید به مرگ شد. او در تمامی تظاهراتی که در منطقه زندگیش تشکیل می شد، مسلحانه شرکت می کرد و در اغلب تظاهراتِ شهر مشهد، علی رغم مسافت طولانی، حضور داشت.

محمدابراهیم شریفی، سرانجام در ساعت 10 شب 23 دی 1365، در حین فرماندهی عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت دو گلوله به قلبش شهید شد.
پیکر او در تاریخ 29 دی 1365 در تربت جام به همراه یازده تن دیگر از هم سنگرانش تشییع شد و برای تشییع مجدد به مشهد انتقال داده شد. در روز پنج شنبه 1 بهمن 1365 در شهر مشهد تشییع و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

در بخشی از کتاب می خوانیم:
دم غروب بود. همه جمع شده بودند تو سپاه و با هم صحبت می کردند. آن روزها، سیدعلی ابراهیمی هم مهمان شریفی بود. حرف ها گل انداخته بود و هر کس چیزی می گفت. در همین حال، شریفی رو به جمع گفت: «همین روزها عملیاتی در پیش است. هرکس می آید بسم الله. سریع آماده شود تا جا نماند. من هم آخرهفته می روم .»

بچه ها با شنیدن خبر، خوشحال شدند و شروع کردند به سر به سر یکدیگر گذاشتن. یکی رو به شریفی گفت: «مژده دادی، مژدگانی یادت نرود؛ شامی، ناهاری ...»

شریفی پرید تو حرف او و گفت: «نشد. مژده را من دادم، مژدگانی مال شماست. کی حاضره؟ زود باشید که دیر شد...»

چانه زدن ها شروع شد. هر کس به شوخی گردن دیگری می انداخت. دوباره خودِ شریفی گفت: «اصلاً یک کار دیگر می کنیم. من حاضرم با هر کدام که حاضرید، مسابقه بدهم. از جلوی در سپاه تا روستای جعفریه، رفت و برگشت.»

همه ساکت شدند. باز هم شریفی گفت: «شما با این دل و جگر می خواهید توی عملیات هم شرکت کنید!؟ خدا خودش به خیر کند. نخواستیم بابا! اصلاً هر کس بتواند به اندازه ی من روغن زرد بخورد یا آن قدر بیاورد که من سیر شوم، خودم به همه تان شیرینی می دهم.»

کم کم یخ بقیه باز شد. مجید که جوان تر بود، آهسته طوری که شریفی نشنود، گفت: « بابا جان، حاجی که دو قدم بدود، از نفس می افتد ...»

سیدعلی فرصت را غنیمت شمرد و با لبخند شیطنت آمیزی گفت: «راست می گویی! بد هم نیست. هم فال است و هم تماشا. بیا و با او مسابقه بده. یک شام مفت و مجانی هم سر حاجی خراب می شویم.»
صفحات کتاب :
64
کنگره :
DSR1625‏‫‬‭/ق6 15.ج
دیویی :
‭955/08430922
کتابشناسی ملی :
‭م‌85-3478
شابک :
978-964-2546-15-2
سال نشر :
1387

کتاب های مشابه چریک پیر