ایلیش لِیسی، دم پنجره ی اتاق نشیمن طبقه ی بالای خانه ی خیابان فرایری نشسته بود، چشمش افتاد به خواهرش که با قدم های تند از سر کار بر می گشت. رز را تماشا کرد که عرض خیابان را طی کرد و از آفتاب توی سایه آمد، کیف چرمی تازه ای را که از حراج کِلری در دوبلین خریده بود در دست داشت.
ژاکت کرم رنگی روی شانه هایش انداخته بود. چوب های گلفش توی راهرو بودند؛ ایلیش می دانست چند دقیقه ی دیگر کسی می آید دنبال رز و خواهرش تا واپسین ساعات آن شامگاه تابستانی بر نمی گردد خانه...
کنگره :
PZ۳/ت۸۳۵۵د۳ ۱۳۸۸
کتابشناسی ملی :
5940891