امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (TEXT)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 5,600
نظر شما چیست؟
در کتاب عشق پیری، گوشه ای ارزشمند از خاطرات حسینعلی بهرامی به صورت داستانی خواندنی درآمده است.

حسین علی بهرامی که کار و تحصیل، دقت نظر و سختکوشی، همواره جزء صفات جدایی ناپذیر شخصیت او هستند، خودش درباره آثارش می گوید: کارم نوشتن نیست. البته عادت کرده بودم از همان سال ها پیش خاطراتم را می نوشتم. ماجراهای زندگی ام را در سر رسیدها دارم. اما هدف این است که از زنده بودنم راضی باشم.

در آثار این نویسنده می توان دید که او قصد خلق آثاری ماندگار را دارد و دلش می خواهد در ادبیات هم در حد توان کار کوچکی انجام دهد. او هیچوقت خود را نویسنده نمی داند.

در بخشی از کتاب عشق پیری می خوانیم:

در آن لحظات که هنوز کمی به هوش بودم یکی از عابران که گویا پزشک بود و یا تجربه ی پزشکی داشت چند بار دستش و انگشتانش را از جلوی چشمان من عبور داد و پرسید:

«انگشتان مرا می بینی؟ »که من حال پاسخگویی رو نداشتم، کلمات آن ها هر لحظه توی جمجمه ام طنین می انداخت و من به نظرم می رسید حوری خانمه که ایرادات و پیشنهاداتی رو با من مطرح می کنه و راه و چاه رو به من می شناسونه و بعد دست های بسیاری بدن مرا لمس کردند و اعضای بدنم را فشردند و در آن حالی که به صورت جمعی مرا از زمین بلند کردند که روی صندلی اتومبیل بذارن از هوش رفتم. سهراب ادامه داد:

درد و سوزشی در کتف، به هوش آورد مرا
بی توان و بی رمق چشم ها را گشودم
که خود را در بیابان روی خاک آلوده دیدم
آن نامرد مطلق که حیوان را به شرم آورده است

غُر می زد و می گفت:

«پیری می خواهی مرا در زندان ببینی
یا مرا درگیرِ هفت خوانِ دارو نمائی
عمرت زیادی است
این جا راحتی
شاید که زندان مرا در خواب بینی»

با نثار یک لگد بر پهلویم
مرا بگذاشت و در رفت

ادامه دادم:

زمانی که لگد بر پهلوم نثار کرد که منو از اتومبیل به بیرون بندازه، به هوش آمدم. خون تمام صندلی جلو رو پوشانده بود و تمامی لباس های قسمت راستم خونی بود، با چند بار لگد خوردن و فحش های رکیک راننده متوجه قصد و هدف او شدم. با دست چپ کنسول جلوی اتومبیل رو گرفتم و سعی کردم در را که او باز کرده بود ببندم و مقاومت کنم ولی نشد و او مرا از ماشین به بیرون پرت کرد. بعداً در بیمارستان یادم آمد که چند بار به او التماس کرده ام لااقل مرا کنار خیابان بذاره، که او با تمسخر و دهن کجی گفت:

«تو رو توی خیابان بذارم که شمارم رو بردارن». سهراب سری تکان داد و زیر لب به آهستگی گفت:

بی شرف...
صفحات کتاب :
224
کنگره :
PIR8335‭‬‭ /ھ4125‭ع5 1394‬
دیویی :
8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
3837139
شابک :
978-964-374-542-4
سال نشر :
1394

کتاب های مشابه عشق پیری