نظر شما چیست؟
این داستان از زاویه دید یک حیوان است که آسیب دیده و رها شده در خیابان زندگی می کند. این کتاب روایت سرگشتگی و گم شدگی انسان امروز در دنیای بی رحم است. این داستان هرچند بسیار فضای ساده ای دارد اما در لایه دوم روایتی پیچیده است از غم و اندوه انسان.

تمام قوای خودش را جمع کرده بود و جست و خیزهایی از روی ناامیدی برمی داشت. اما اتومبیل از او تندتر می رفت. او اشتباه کرده بود. علاوه بر اینکه به دو اتومبیل نمی رسید، ناتوان و شکسته شده بود. دلش ضعف می رفت و یک مرتبه حس کرد که اعضایش از اراده ی او خارج شده و قادر به کمترین حرکت نیست. تمام کوشش او بیهوده بود. اصلاً نمی دانست چرا دویده، نمی دانست به کجا می رود، نه راه پس داشت و نه راه پیش.

ایستاد. له له می زد، زبان از دهنش بیرون آمده بود. جلوی چشم هایش تاریک شده بود. با سر خمیده، به زحمت خودش را از کنار جاده کشید و رفت در یک جوی کنار کشتزار، شکمش را روی ماسه ی داغ و نمناک گذاشت، و با میل غریزی خودش که هیچ وقت گول نمی خورد، حس کرد که دیگر از اینجا نمی تواند تکان بخورد. سرش گیج می رفت، افکار و احساساتش محو و تیره شده بود، درد شدیدی در شکمش حس می کرد و در چشم هایش روشنایی ناخوشی می درخشید.

در میان تشنج و پیچ و تاب، دست ها و پاهایش کم کم بی حس می شد، عرق سردی تمام تنش را فرا گرفت. یک نوع خنگی ملایم و مکیفی بود...

نزدیک غروب سه کلاغ گرسنه بالای سر پات پرواز می کردند، چون بوی پات را از دور شنیده بودند. یکی از آن ها با احتیاط آمد نزدیک او نشست، به دقت نگاه کرد، همین که مطمئن شد هنوز کاملاً نمرده است، دوباره پرید. این سه کلاغ برای درآوردن دو چشم میش پات آمده بودند

کتاب های مشابه سگ ولگرد