نظر شما چیست؟
نامش را شنیده بودم. می دانستم که یکی از سرداران بزرگ شهراست. عکس بزرگی هم از او در ابتدای ورودی شهر دیده بودم که با لباس پررنگش از روی دیوار یک ساختمان بلند به مردم شهر لبخند می زند.یک جای دیگر هم اسمش را خوانده بودم. سردر یک مدرسه ی بزرگ پسرانه در یکی از خیابان های اصلی شهر «دبیرستان شهید علی رضا حاجی بابایی».
و امروز که نوشتن این کتاب را به پایان رسانده ام، حس می کنم می شناسمش...نه مثل قبل انگار یک تکه ابر صورت پرنور ماه را پوشانده بود و در این مدت که به کار تحقیق و جمع آوری اطلاعات و خاطرات و تبدیل آن ها به داستان مشغول بودم احساس می کنم با داستان قسمتی از این ابررا پس زدم و امروز ماه پشت ابر نیست.
...زن های شهر هم وقتی سر چشمه خم می شوند به شستن رخت ها، این حکایت را در گوش های هم زمزمه می کنند.
شهر را ولوله ای پر کرده بود. زن ها کم تر از خانه ها بیرون می آمدند، نگاه نگران شان را اما از پشت پرده های سفید می شد دید. در قهوه خانه ها هم مردها استکان های چای شان را با اضطراب سر می کشیدند.
- یعنی راست است؟
- نه بابا، جرأت نمی کنند!
پیرمردی کلاه نمدی اش را روی سر جابه جا کرد. گفت:
- از کی می خواهند بترسند؟ خود رضاشاه که با آن همه ادعا حالا دارد دنبال سوراخ موش می گردد...
صفحات کتاب :
69

کتاب های مشابه ماه پشت ابر بود