نظر شما چیست؟
همیشه همین طور نگاه می کرد خیره و مهربان.لبخندی هم رو لبش بود که قیافه اش را دلنشین تر می کرد. روز اول که اکبر وارد کتاب فروشی شده بود، اصلا خیال کتاب خریدن نداشت.با خودش گفته بود:«کی تا صحاف خانه می رود؟ آن هم برای دوتا دفتر.»
به خاطر همین وقتی چشمش افتاده بود به تابلو«کتاب فروشی حقیقت»معطل نکرده بود. وقتی وارد شد،مرد میان سال سرش را از رو کتاب باز شده بالا آورد. دوتا جوانی هم که قفسه های کتاب را جستجو می کردند،ناگهان برگشتند و نگاهش کردند.مرد میان سال کلاه گرد بی لبه اش تا رستنگاه مو بالا داد. اکبر نگاهی به اطرافش انداخته بود...
صفحات کتاب :
63

کتاب های مشابه شیخ اکبر