نظر دیگران

نظر شما چیست؟
در روزگاران دور مرد جوانی بود که دست به هر کاری می زد، به گره و سنگ سختی می‌خورد و انگار این گرفتاری تمامی نداشت، مرد بساطی از خنزرپنزری به راه انداخته بود و گمان می‌کرد وسایل ضروری مردم را می‌فروشد و شب دست از پا درازتر به خانه‌اش برمی‌ گشت...
مرد جوان هر روز و هر شب به بخت بدش لعنت می فرستاد که به خواب رفته یا مثل درختی خشکیده است. اما دست بر قضا در بازار مرد با پیرمردی آشنا می شود که به او می گوید هر انسانی یک بوته بخت دارد که باید سبز باشد. البته بوته بخت بعضی از افراد مانند بوته بخت مرد جوان، خشک و زرد شده و در حال پلاسیدن است. پیرمرد انگشتری به مرد می دهد تا بتواند به کمک انگشتری دنبال فلک برود و سراغ بوته بختش را بگیرد. پس مرد جوان راهی سفر دور و درازی می شود تا بوته بختش را پیدا کند و از این سرنوشت شوم را خلاص شود. مرد در طول سفرش با اتفاقات جالبی مواجه می شود مثلا در جنگل تاریک به گرگی برخورد می کند و گرگ با او درد و دل می کند و در کوه های بعد از جنگل با پادشاهی مواجه شد که در گوشه ای پنهان شده و در جنگ شکست خورده است و بعد از آن نیز کنار دریا با ماهی غول پیکری روبرو می شود که هر سه دچار مشکلی بودند و از مرد درخواست می کنند پاسخ سوال هایشان را از فلک بپرسد تا از مشکل خویش رهایی یابند؛ مرد نیز به آن ها قول می دهد که از هیچ کمکی فروگذار نکند.
بعد از این اتفاق ها در ادامه مسیر، مرد به باغ سرسبزی می رسد که پیرمرد بدعنق و بداخلاقی از آن نگهداری می کرد. مرد جوان با نگاهی به پیرمرد جرقه ای در ذهنش روشن شد و دریافت که پیرمرد چه کسی است ...

کتاب های مشابه به دنبال فلک