نظر شما چیست؟
تو از تعالی جهانبینی توحیدی حرف میزدی و منقوم از مکتب مارکسیستی که منجر به رهایی انسانها از زیر یوغ استعمار میشد. منقوم از دامنهی ارتفاع کوه، خیره میشد به تپه شارک. مدتها همین طور نگاه میکرد و بعد میگفت: "ببین علیرضا، بر اساس جبر تاریخی- به قول مارکس- جوامع، روند خود را از جایی شروع میکنند و به جایی دیگر ختم میشود. جامعهی ما، هنوز در دوران فئودالیسم است. تا رسیدن به جامعهی بیطبقه، خیلی فاصله داریم؛ چقدر این فاصلهها فضای بین آدمها را پر از هول و هراس میکنند."
اهل دل دادن و قلوه گرفتن نبود، اما روز اولی که پایش به پارتی شبانه باز شد، به هول و ولا افتاد. اصلاً تا آن روز ندیده بود. فقط شنیده بود. توی زندان، هر روز دم دمای غروب، پشت همان میلهها زل میزد به جایی که از ورای میلهها معلوم نبود، اما انگار کرانهای صاف و دوردست بود که تنها در افق چشمهای او گشوده شده بود.
صفحات کتاب :
234

کتاب های مشابه عزیز بومی