نظر شما چیست؟
بعد از مرگ ایاز، همسرش «صنوبر» تصمیم به ازدواج مجدد می گیرد و این خبر به «ایمور» برادر ایاز ، میرشکار طایفه می رسد.

ایمور با تعصب بسیاری با این مسئله برخورد می کند و تلاش ترلان (همسرش) او را چندان آرام نمی کند.
خبر خواستگار پیدا شدن برای صنوبر، در طایفه می پیچد و ایمور به فکر می افتد که راه حلی برای جلوگیری از ادامه این حرف ها پیدا کند.
ازطرفی صنوبر تصمیم گرفته که اجازه ندهد کسی در آینده زندگی اش دخالت کند.
«جانباز»، خواستگار صنوبر، در طایفه ی دیگری زندگی می کند و او هم به خاطر همین مسئله با خانواده ی خود درگیر است. شیرزاد، پدر جانباز، به او اجازه ی چنین کاری به او نمی دهد.
سروناز (مادر صنوبر) هم که خودش چنین سرنوشتی داشته با صنوبر صحبت می کند و به او می گوید از طرف او هر تصمیمی که می خواهد بگیرد و این برای صنوبر دلگرمی بزرگی است. در حال صحبت کردن باهم، ناگهان صدای سگ ها بلند می شود و متوجه حضور کسی در اطراف چادر می شوند.
بهزاد، کدخدای طایفه، از همسرش می خواهد که برود و سروناز را با خود به چادر بیاورد تا از اوضاع و احوال آنها و تصمیماتی که گرفته اند، مطلع شود.
در این حین، صدای تاخت اسب ایمور به طرف آنها بلند می شود. سروناز از ترس اینکه ایمور با صنوبر درگیر شود، به طرف سیاه چادر حرکت می کند.
شیرزاد سعی دارد با داد و بیداد و حرفهای خودش جانباز را از ازدواج با صنوبر منصرف کند، اما جانباز که از قبل خواستگار صنوبر بوده، تصمیم جدی خودش را گرفته و یکی از دوستانش به نام «خانلر» را به عنوان قاصد خواستگاری به طایفه ی میرکی و نزد کدخدا می فرستد. خبر به سرعت در طایفه می پیچد.
بهزاد (کدخدا) به خانلر می گوید که خواستگاران می توانند برای خواستگاری به طایفه بیایند به شرطی که علی برز، کدخدای آنها نیز همراهشان باشد.
بهزاد از او خواست بین راه اصلا توقف نکند تا از طایفه دور شود.
عده ای از ریش سفیدان به همراه کدخدا برای خواستگاری به طایفه ی صنوبر می رود.
ترلان، زن ایمور، در تلاش است تا صنوبر شوهر کند و پسر صنوبر (عزیز) را از او بگیرند و طبق رسوم ایلی، خودشان بزرگش کنند. صنوبر پافشاری می کند تا نشان دهد خوفی از آنها ندارد.
در حین آماده شدن خواستگاران برای رفتن به سمت طایفه میرکی، ناگهان صدای شلیک چند گلوله بلند شد و جانباز از ترس اسب خود از حرکت بازداشت. فریاد کمک خواهی خانلر که بلند شد، جانباز با سرعت به سمتش شتافت.
جانباز و صنوبر ازدواج می کنند و عزیز (پسر صنوبر) نزد ایمور ماندگار می شود. ترلان تلاش می کند که از عزیز به نحو احسن نگهداری کند اما ...

کتاب های مشابه اجباری(بخش دوم)