مجموعه داستان کوتاه نوشته سیدفرنام قدیمی
ساعت از دو و نیم شب گذشته بود و نه درد از سرم می پرید نه فکر نیلوفر، بی نهایت در دل و جان قلبم با نیلوفر عاشقانه داشتم، به دوش می کشیدم باری سنگین را بر روحم و زخمی عمیق رو که میل لخته شدن نداشت.
نه خوابم می اومد و نه میل به بیداری داشتم و تمام جهانم را نیلوفر ربوده بود و عشقش رو در رگ هایم تزریق کرده بود! سیگار پایه بلند نصفه خاموش شده ام را از کنار زیر سیگاری که روی میز بود برداشتم و با کبریت روشنش کردم و خیره به سوختن کبریت شدم.
می خواستم نیلوفر متوجه این میزان از عشق من به خودش نشه ولی شده بود، حالا چرا شده بود آخرش نفهمیدم.
98922****8515واقعا میتونم بگم قشنگترین داستانی بود که خوندم زنده باشید اقای نویسنده
1397-9-23 20:39:10
پاسخ
98990****7074دیدن دنیا،از یه شکاف جدید،از یه دوربین نو،با چشمایی که هیچوقت نداشتی.....جالب بود....قلمتون مستدام اقای نویسنده
1397-7-18 00:09:41
پاسخ