کتاب ساجی نوشته بهناز ضرابیزاده توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است. در این کتاب جنگ تحمیلی با یک نگاه انسان دوستانه، روایت می شود. نسرین باقرزاده، راوی کتاب ساجی، هرگز فکرش را هم نمی کرد که روزی جنگ وارد خانه اش شود. او بدون سلاح می خواهد از کیان و خانواده اش دفاع کند و بسیاری از اقوامش شهید می شوند. وقتی همه چیزش را از دست می دهد، همچنان در پایان کتاب ساجی به بازسازی خرمشهر امید دارد.
ساجی، عنوان کتابی است که از سالهای کودکی نسرین باقرزاده در خرمشهر شروع شده و تا زمان جنگ در این شهر ادامه پیدا میکند. چند روز نخست جنگ خانواده باقرزاده در خرمشهر بودند، اما به ناچار خرمشهر را ترک کرده و مانند دیگر زنان حاضر به شیراز روانه میشوند، ولی مردها در خرمشهر مانده و از این شهر حفاظت میکنند.
در این دوران اتفاقات مختلفی میافتد که جذابیتهای خاصی دارد. بانوان یا به خرمشهر و بوشهر یا در شهرهای دیگر پراکنده میشوند، اما راوی این خاطرات به خاطر اینکه در خرمشهر میماند و کنار همسرش قرار دارد به شهرهای گوناگون مثل قم، ماهشهر و آبادان رفته و مدتی را در این شهرها زندگی میکند. وی روزها و شرایط سختی را میگذراند و سالهای پایانی دوباره به خوزستان باز میگردد تا اینکه در 29 فروردین 1367 سردار باقری به شهادت میرسد.
بهناز ضرابی زاده در سال 1347 در همدان متولد شد. ضرابیزاده کارشناس مسئول آفرینشهای ادبی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان است.
او تاکنون سردبیری نشریه استانی جاودانهها، دبیر انجمن داستان دفاع مقدس از سال 1386، عضو شورای نویسندگان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، عضو شورای انتخاب کتاب بنیاد شهید استان همدان، دبیر انجمن داستان سازمان بسیج هنرمندان را بر عهده داشته است.
جنگ شهرها به تهران هم رسیده بود. مادر و مادرشوهرم و دایی ها به اهواز آمدند. می خندیدند و می گفتند که مردم از ترس بمباران رفته اند به روستاها و شهرهای امن و ما آمده ایم وسط آتش.
اسفند 1366 بود. آن ها تا بعد از تعطیلات نوروز ماندند.
حضورشان روحیۀ همه را بهتر کرد. عصر سیزده به بدر اول رفتیم زیر پل اهواز، لب کارون. خیلی شلوغ بود. یک ساعتی که نشستیم دیدیم بچه ها نمی توانند بدوند و بازی کنند. بهمن گفت: «بریم آتیشا. » وسایل را جمع کردیم و رفتیم. از جادۀ خاکی و قدیمی گذشتیم. بیرون از شهر چند مشعل سوزان گاز در محوطه ای وسیع و خاکی وجود داشت.
معمولاً خانواده ها شب های سرد زمستان آنجا جمع می شدند. شام و چایی می خوردند و بچه ها در روشنایی محل فوتبال بازی می کردند. قبل از انقلاب، تعدادی اسب کرایه ای هم بود برای سوارکاری. آنجا دشتی فراخ بود و بچه ها به راحتی می توانستند بازی کنند.
بهمن باز تخته چوبی پیدا کرد و سیبل و مسابقۀ تیراندازی راه انداخت. سبزی پلو و ماهی کباب پخته بودم. کاهو و سکنجبین هم برده بودیم. می خندیدیم که ما چقدر بی جنبه ایم و باز کمی سبزه و آب و هوای خوب دیده ایم.
98902****0961من کتاب را خواندم روح شهدا شاد ویادشان گرامز باد .
1400-3-2 18:08:56
پاسخ
98922****7656من خودم نویسنده ام الهی خدا روح تمام کسانی که نامشان به نیکی در این کتاب امده شاد کند
1398-8-15 06:51:09
پاسخ
98936****0820عالیه
1398-5-19 01:01:09
پاسخ