امتیاز
5 / 4.3
خرید الکترونیکی (EPUB)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 22,500
خرید چاپی
125,000
15%
ت 106,250

نظر دیگران

نظر شما چیست؟

معرفی کتاب آن مرد با باران می‌ آید

کتاب «آن مرد با باران می‌آید»، اثر خانم وجیهه سامانی است که توسط انتشارات کتابستان معرفت منتشر شده است. 

این کتاب در سال ۱۳۹۱ در جشنوارهٔ داستان انقلاب حوزهٔ هنری  برگزیده و در سال ۱۳۹۷ در جشنواره شهید اندرزگو (روایت انقلاب) مورد تقدیر قرار گرفت. همزمان که چاپ هشتم رمان «آن مرد با باران می‌آید»، به بازار عرضه شد، متن تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی بر این کتاب نیز انتشار یافت. موضوع کتاب به داستان زندگی پُرماجرای خانواده‌ای از طبقهٔ متوسط در کوران نهضت اسلامی مردم ایران در مقطع هفدهم شهریور تا بیست‌وششم دی‌ماه ۱۳۵۷ اختصاص دارد. شخصیت‌پردازی قوی،قلم روان،توجه به روحیات و خصوصیات رفتاری شخصیت‌های رمان و مستند بودن حوادث، توجّه به موضوع انقلاب اسلامی خصوصاً برای گروه سنّی نوجوان، ازجمله عوامل جذّابیت این کتاب است.

راوی و شخصیت اصلی داستان «آن مرد با باران می‌آید»، بهزاد نوجوانی سیزده‌ساله است. پدر بهزاد میوه‌فروشی محافظه‌کار است که صیانت از خانواده‌اش را در دور نگاه‌داشتن آن‌ها از وقایع اجتماعی و انقلابی می‌داند. بهزاد نیز به دلیل ترسی که از پدرش در دل دارد، از اوضاع و احوال تحولات اجتماعی و انقلابی پیرامون خود بیگانه مانده و تقریباً از همه‌چیز بی‌خبر است. بهروز برادر بهزاد، دانشجویی مبارز و انقلابی است. بهروز به‌دلیل اختلاف عقیده‌ای که با پدر خود بر سر فعالیت‌های انقلابی دارد، مرتباً در حال بحث و کشمکش است. بحث‌ها و صحبت‌های بهروز با پدرش، بهزاد را به‌فکر فرو می‌برد. او تحت تأثیر مبارزات و حضور فعال برادرش بهروز و دوستانش سعید و یونس در آن ایام قرار می‌گیرد و بر اثر اتفاق‌هایی که برایش می‌افتد، وارد عرصۀ مبارزات و تظاهرات علیه شاه می‌شود و برای به پیروزی رساندن انقلاب اقداماتی انجام می‌دهد و حتی در بین این اتفاق‌ها جان دوست خود را نجات می‌دهد.

متن تقریظ رهبر انقلاب بر کتاب آن مرد با باران می‌آید به این شرح است:
بسمه تعالی
بسیار خوب و هنرمندانه و پرجاذبه نوشته شده است. تصویری که از ماه‌های آخر مبارزات نشان می‌دهد، درست و روشن و واقعی است. به گمان من همه‌ی جوان‌ها و نوجوان‌های امروز به خواندن این کتاب و امثال آن نیاز دارند. از نویسنده‌ی کتاب باید تقدیر و تشکر شود ان‌شاءالله.
مرداد 98 

گزیده کتاب آن مرد با باران می‌ آید

باورم نمی‌شود. حتما دارم خواب می‌بینم. همین دیشب بود که یاسر را دیدیم. با خنده دست به سر یونس کشید و راضی‌اش کرد که با دسته نرود. یادم می‌اید که دستش را هم گرفت و پیچاند و صدای فریاد یونس را درآورد. بعد همگی خندیدیم. اما حالا بهروز چه می‌گوید؟ «یاسر تیر خورده و شهید شده، مرده!» مگه مردن به این راحتی‌هاست؟ امکان ندارد. داداش توی چهارچوب در، روی زمین وارفته است. بهروز با بغض و به سختی می‌گوید که دیشب ماموران شاه به دسته عزاداری‌شان حمله کرده‌اند. چند نفر زخمی شده‌اند و یاسر و جوان دیگری به شهادت رسیده‌اند. مامان تکیه به دیوار، روی زمین می‌نشیند و اشک می‌ریزد...
... به سختی از جا بلند می‌شوم. باید حاضر بشوم. توی مسجد قیامتی برپاست. صدای قرآن از بلندگو به گوش می‌رسد. جلوی در مسجد، عکس بزرگ و قاب گرفته یاسر را گذاشته‌اند و یک روبان پهن و سیاه زده‌اند گوشه چپ قاب.
دنبال حاج آقا و یونس می‌گردم. نفهمیدم بهروز کجا رفت؟ دم مسجد ناگهان غیب شد. سعید را می‌بینم که لباس مشکی به تن دارد و چشم‌هایش پف کرده و قرمز است. ناگهان صدای صلوات بلند می‌شود. نگاه می‌کنم. چند جوان، پیکر کفن پیچ‌شده یاسر را روی دست گرفته‌اند و از زیرزمین بیرون می‌آورند. بهروز جلوی همه ایستاده است و یونس هم به دنبالش می‌آید.
حاج‌آقا رسولی هم می‌آید، گریه نمی‌کند؛ اما انگار خیلی شکسته‌تر به نظر می‌آید. حتی وقتی از پله‌ها بالا می‌آید، به نظرم قدش خمیده است. تا به خودم بجنبم جمعیت از مسجد خارج شده است. ناگهان وانتی از جمعیت جلو می‌زند و پیشاپیشمان به آرامی حرکت می‌کند. حاج آقا رسولی پشت وانت ایستاده بود و صدایش گرفته و خش‌دار است.
- ما امروز داغداریم...
جمعیت بلندبلند، می‌زند زیر گریه. حاج آقا ادامه می‌دهد: «ما داغدار آقا و مولایمان حسینیم که بعد از هزار و چهار صد سال، هنوز غریب است و حتی اجازه عزاداری بر مصیبتش رو از ما دریغ می‌کنن. این سفاکان چه فرقی با یزیدیان دارن که اهل بیت به اسارت گرفته شده رسول الله رو به جرم گریه بر حسین، شلاق و تازیانه می‌زدن؟ فرزندان ما، دیشب و امروز به چه جرمی در خاک و خون غلتیدن؟ به جرم عزاداری برای حسین.»
یکی از میان جمع فریاد می‌زند: «یا حسین!»
فریاد جمعیت، که لحظه به لحظه بر تعدادش اضافه می‌شود، زمین و زمان را به لرزه می‌اندازد. ناگهان در میان جمع، نگاهم به بابا می‌افتد. حواسش به من نیست. لباس مشکی پوشیده و پابه پای همه می‌آید. دستش را روی سینه گذاشته و بلند تکبیر می‌گوید. با دیدن بابا دلم قوت می‌گیرد.
به اطراف نگاه می‌کنم. از هر کوچه و خیابانی که می‌گذریم مردم دسته دسته به ما ملحق می‌شوند. به عقب برمی‌گردم. حالا دیگر انتهای جمعیت اصلا دیده نمی‌شود.
- اینا همه نشونه اینه که مخالف این رژیم با اسلامه، با قرآنه، با عزاداری برای سیدالشهداست. ما حکومت غیراسلامی نمی‌خوایم. ما رژیم اسرائیلی نمی‌خوایم. ما دولت نور آمریکا نمی‌خوایم. ما نمی‌خوایم زیربار ذات زندگی کنیم. حتی اگه همه ما رو تیکه‌تیکه کنن، مثل اون جوون سیزده ساله دشت کربلا، عبدالله بن الحسن، فریاد می‌زنیم: هرگز دست از حسین نمی‌کشیم.
فریاد جمعیت دوباره اوج می‌گیرد و در تمام خیابان می‌پیچد:
«ننگ بر این سلطنت پهلوی»

کنگره :
‏‫PIR۸۱۵۱‭‬ ‭/ل۹۵۳۱۳‏‫‭آ۸ ۱۳۹۵
دیویی :
‏‫‭۸‮فا‬۳/۶۲
کتابشناسی ملی :
4525942
شابک :
978-600-8460-06-0
سال نشر :
1402
صفحات کتاب :
217

کتاب های مشابه آن مرد با باران می‌آید