ناشر: راه یار
نویسنده: میلاد حبیبی
کتاب آرزوهای دست ساز نوشته میلاد حبیبی، روایت داستانی از شکل گیری شرکتی دانش بنیان در حوزه فناوری های الکترونیکی و کامپیوتری است. در کتاب آرزوهای دست ساز میخوانید که چگونه تعدادی دانشجو بر خلاف فضای رخوت انگیز و نامطلوب دانشگاه، می توانند اهداف و آرمان های خودشان را دنبال کنند و به موفقیت برسند. – روایتِ پیشرفت و تجربه زیسته ای از جنبش دانشجویی – آرزوهای دست ساز؛ شروع فصل جدیدی از تاریخ نگاری انقلاب اسلامی در قالب تاریخ شفاهی پیشرفت.
این اثر روایتی است از شکل گیری شرکتی دانش بنیان در حوزۀ فناوری های الکترونیکی و کامپیوتری به دست چند جوان. نگارش این کتاب در آغازین روزهای سال 1398 درحالی به پایان می رسد که براساس بسیاری از تجربه های پرهزینه و زیان بار، حتی جریان های غرب گرا نیز دیگر به این نتیجه رسیده اند که تنها راه فائق آمدن بر کاستی ها و مشکلات، نه برقراری رابطه با بیگانه، بلکه توجه به توان و ظرفیت های داخلی است. بر همین اساس، ما نیز به دنبال جبران عقب ماندگی ها، با توان مضاعفی شروع به ثبت و روایت تجربه ها، کش وقوس ها و فراز و فرودهای ریز و درشت پیش روندۀ انقلاب اسامی در قالب تاریخ شفاهی پیشرفت کردیم. علاوه بر این، کتاب پیش رو اگر چه با هدف روایتِ پیشرفت نگارش شده است، اما میتوان آن را تجربه زیستهای از جنبش دانشجویی نیز قلمداد کرد که مجالی برای خلق فرصت های جدید پیدا کرده است؛ جنبشی که علی رغم تمام ظرفیت ها و کارکردهایش، بنا به دلایل مختلفی چون نبود روایت و تولید هویت، تا کنون جایگاهش شناخته نشده است. روایت به مثابۀ نجات دادن و ماندگارکردن است، چرا که نبود روایت، نگفتن نیست بلکه نابود کردن است. بنابراین ثبت نکردن تجارب جنبش های دانشجویی میتواند به نا کارآمدی و هویت زداییِ این نهاد ارزشمند بینجامد.
روی معرفی نامه اسم و آدرس شرکت نوشته شده بود. از دانشگاه بیرون زدم و رفتم به طرف شرکت. حوالیِ میدان انقلاب، انتهای کوچه ای بن بست، خانه ای حیاط دار و کلنگی. دستی به سر و وضعم کشیدم. انگشتم را به زنگ رساندم. خشِ سینهام را گرفتم تا جواب آیفون را بدهم. چند ثانیه بعد به برکت دوربینهای مداربستۀ جلوی در، منشی شرکت بدون هیچ سؤال وجوابی در را باز کرد. لابد رفت وآمدِ آدم هایی شبیه به من برایشان عادی بود. وارد حیاط شدم. نزدیک ظهر خانۀ سه طبقه سایهاش را پهن کرده بود وسط حیاط. یک نفر گوشۀ حیاط با لباس کار ، باغچه و گلدان ها را آب میداد و چند نفر هم کنار حوضِ وسط حیاط با هم صحبت می کردند. آن طرفِ حوض، جیپِ رانگلرِ سیا ه و خوشهیکلی پارک شده بود. حس نمی کردم وارد شرکت الکترونیکی شده ام. با خودم می گفتم اینها اینجا کار می کنند یا زندگی؟! به پله ها رسیدم. همچنان چشمم به این طرف و آن طرف می لغزید. همین طور که از پله ها بالا می رفتم، روبه رویم اتاقی ظاهر شد. باد پرده را بازی می داد و من زیرچشمی اوضاع داخل اتاق را برانداز میکردم. چند نفر هم سن وسال خودم، پشت میزشان با کامپیوتر گَل آویز بودند. پلهها به بالکن پهنی ختم میشد. انتهای بالکن، میز پینگ پنگی ضعف به دل آدم میانداخت. وارد راهرو شدم. اولین اتاق، دست راست، منشی زُل زده بود به در و منتظرم بود. سلامی رد و بدل کردیم و راهنماییام کرد به اتاق جلسات که طبقۀ سوم بود. پلهها را رفتم بالا. وارد اتاق شدم. یک میز بزرگ بیضی اتاق را پر کرده بود و دور آن صندلی های پت و پهنی چیده بودند. روی یکی از صندلی ها وِلو شدم و منتظر مدیرعامل شرکت ماندم. انتهای اتاق، روی دیوار ال سی دی بزرگی نصب بود. دو ضلع از چهار ضلع اتاق پر از گواهینامهها و تقدیرنامه های مختلف ملی و بین المللی بود. روی طاقچه هم تندیس های زیادی چیده بودند که از هیچ کدامشان سر در نمیآوردم، اما جوایز باارزشی به نظر میرسیدند. چند دقیقهای نگذشته بود که آقای جوانی وارد اتاق شد. یکی از همان چند نفری بود که در حیاط ایستاده بودند. بهخاطر موهای حجیم فرفریاش کاملاً از بقیه متمایز بود. یکی از صندلیهای روبه رویی را بیرون کشید و نشست.
98915****2805بهترین کتاب برای آزمون آمادگی دفاعی
1401-2-27 16:51:10
پاسخ