کتاب طوفان دریا، حاصل تجربیات بیست سال زندگی جوزف کنراد نویسنده کتاب است. داستان طوفان دریا، دربارهی ناخدایی به نام مَکوِر است که در طوفان دریا گرفتار میشود. هدف کنراد از این رمان کوتاه، صرف بیان حوادث و ماجراجوییهای دریانوردی نیست؛ بلکه تفکرات و تحولات درونی ناخدا مکور در گذر از این حوادث و طوفان هولناک دریا است. هیچ نویسندهای تا به حال نتوانسته دریا را به زیبایی و قدرت کنراد، وصف کند. کنراد دریا را به شکلی دیگر میبیند و میفهمد؛ شکلی که شاید قریب به اتفاق مردم جهان، قادر به درک آن نباشند.
جوزف کنراد، زاده ی ۳ دسامبر ۱۸۵۷ و درگذشته ی ۳ اوت ۱۹۲۴، رماننویس لهستانی - بریتانیایی است که یکی از برجستهترین نویسندگان ادبیات انگلیسی به شمار میرود. بسیاری از رمانهای کنراد، در دریا و بر روی عرشهی کشتی به وقوع میپیوندند؛ جایی که کنراد روزهای بیشماری از عمرش را سپری نمود. جوزف کنراد با زیر و بم دریا و دریانوردی آشنا بود؛ دریا، یار دیرین او بود و طوفانِ دریا، روی سهمگینِ این یار.
شکل و شمایل مَکوِر، ناخدای کشتی نان – شان، آینهی تمامنمای ذهنش بود، در ظاهرش هیچ خصلت بارزی که گویای قاطعیت یا حماقت باشد وجود نداشت؛ اساسا هیچ ویژگی بارزی نداشت؛ کاملا معمولی، بیخیال و خونسرد بود. تنها خصلتی که میشد گفت ظاهرش گاهی به طرف مقابلش القا میکرد، کمروییاش بود؛ در ساحل، در دفاتر تجاری مینشست، با صورتی آفتابسوخته و لبخندی محو، و به کف زمین چشم میدوخت».
ناخدا مکور، مردی ساده و بیآلایش است. او برخلاف دستیار خود، «جوکس»، کوچکترین بهرهای از تخیل ندارد. او در زندگیاش، همواره به همهچیز به سادهترین وجه ممکن نگریسته است. کنراد در بخشی از رمان کوتاه خود، دربارهی او چنین مینویسد: «او که از تخیل همانقدر بهره داشت که روزش را شب کند و به روز دیگری پیوند بزند و بس، در کمال آرامش، از خودش مطمئن بود؛ و دقیقا به همین دلیل هیچ کبر و خودخواهیای نداشت. کسی که به لحاظ تخیل برتر از انسان باشد، عصبی و تحملناپذیر است و سخت میتوان دلش را به دست آورد؛ اما همهی کشتیهایی که ناخدا مکور فرماندهیشان کرده بود، ماوای شناور آرامش و هماهنگی بودند. به پرواز درآوردن توسن خیال برای او همانقدر سخت و دشوار بود که سوارکردن قطعات یک کرونومتر با چکشی بزرگ و یک ارّهی زنجیری بزرگ برای یک ساعتساز».
ناخدا مکور روزی به طور کاملا ناگهانی، خانهی پدریاش را ترک کرده و دل به دریا سپارده بود. انجام چنین کاری از جانب او که فرزند بقالی خردهفروش بود و در خشکی زندگی میکرد، آن هم در پانزدهسالگی و بدون خداحافظی و گذاشتن پیغام، بسیار غیرمنتظره مینمود؛ اما به هر طریق، مکور این کار را کرده و تا مدتها بعد، حتی به ذهنش نرسیده بود که برای خانوادهاش، نامهای بفرستد و خبری بهشان بدهد. اما همهی اینها، پیش از وقوع «طوفان» بود. «... همهی این حوادث سالهای سال پیش از آن صبح در اتاق نقشه کشتی بخار نان – شان رخ داده بود، همان صبحی که درجهی فشارسنج ناگهان اُفتی شدید را نشان داده بود، فشارسنجی که مکور هیچ دلیلی برای شککردن به صحت عملکردش نداشت. آن اُفت – با توجه به عالیبودن عملکرد فشارسنج، آن دورهی زمانی خاص از سال، و موقعیت کشتی در نقشه – خبر از رخدادی شوم میداد؛ اما صورت سرخ آن مرد از هیچ تشویش و اضطرابی حکایت نداشت. نشانههای بدیمن برای او هیچ اهمیتی نداشتند، و او توان کشف پیام آن نشانهی شوم را نداشت، تا عاقبت آن پیشگویی درست در مقابل چشمان او عینیت یافت. با خودش گفت: این اُفته، و هیچ اشتباهی هم در کار نیست. حتما هوای بد در راهه».