کتاب مرد کت شلوار مشکی، دربارهی پیرمردی 90 ساله به نام گری است که خاطرهای کابوسوار از نه سالگی خود روایت میکند. در آن سالها برادرش به دلیل نیش زنبور عسل از دنیا رفته است و پدر نیز رفتار خوبی با وی ندارد. یک روز، گری برای ماهیگیری بیرون میرود و او نیز با زنبوری مواجه میشود. گری مردی را میبیند که سرتاپا مشکی پوشیده و با چشمانی سوزان به او خیره شده است.
این مرد خبرهای وحشتناکی از زندگی این پسربچه میدهد؛ از جمله اینکه مادرش در غیبت وی مرده است، پدرش افکار شومی نسبت به پسربچهها دارد و خودش هم قصد دارد گری را بخورد. این پسر در ابتدای امر حرفهای مرد غریبه را باور نمیکند اما به زودی متوجه میشود که این مرد در واقع شیطان است و از دست او فرار میکند. راوی داستان که همان گری در ایام پیری است شاید آن روز توانست از دست شیطان بگریزد اما خاطرهی آن اتفاق همچنان با او همراه است و نگران روزی میباشد که در نهایت دوباره با مرد کت شلوار مشکی روبرو میشود.
ماجرایی که میخواهم برایتان تعریف کنم، در یک روز شنبه اتفاق افتاد. پدرم تا میتوانست از من بیگاری کشید، تازه کارهایی را هم که اگر دن زنده بود باید انجام میداد، به من محول کرده بود. دن تنها برادرم بود که با نیش زنبور از دنیا رفت.
با وجود این که یک سال از مرگ برادرم گذشته بود، اما مادرم هرگز زیر بار این حرف نمیرفت و معتقد بود که چیزی دیگری دن را نیش زده، مطمئنا چیزی دیگری بوده، چون هیچکس تاکنون از نیش زنبور نمرده. وقتی مادر جان، مسنترین عضو انجمن خیریهی بانوان متدیست، زمستان سال قبل در مراسم شام کلیسا سعی کرده بود به مادرم بگوید که عموی عزیز او هم در سال هزار و هشتصد و هفتاد و سه در اثر نیش زنبور جان باخته، مادرم با دو دستش گوشهایش را گرفته، از جایش بلند شده و از زیرزمین کلیسا بیرون آمده بود. بعد از آن هم هرگز به آنجا نرفت. اصرارهای پدرم هم نتوانست او را منصرف کند.