کتاب تاریکی معلق روز، دربارهی زندگی گروهی از جوانهای ایرانی، غالبا متولد دههی شصت است. دههای که کودکیاش را با جنگ و محرومیت گذرانده و در جوانیشان دغدغهی ورود به دانشگاه را داشتهاند. نویسنده دربارهی این نسل و رنگ زندگیشان میگوید: «کتاب و شخصیتهای کتاب در زندگیشان نشان میدهند که یک جنگ هرگز در تاریخی که تمام میشود، تمام نمیشود.»
داستان تاریکی معلق روز، روایت سه جوان مشغول به کار در دنیای مطبوعات است که پیشتر وبلاگ نویس بودهاند. هر یک از این جوانها در گوشهای از این دنیا زندگی میکنند و درگیر حواشی شخصی و اجتماعیشان هستند. داستان زندگی آنها بازتابی از مشکلات اجتماعی و سیاسی روز جامعه است که ممکن است هر فرد دیگری درگیر آنها باشد. این داستان در سه محور بیانشده است و هرکدام از آنها متصل و تأثیرگذار بر یکدیگر هستند.
«ایما علایی»، پسری جوان که فارغالتحصیل رشتهی خبرنگاری است همراه «دانیال دانشور»، سردبیر یکی از مهمترین سایتهای خبری و «آتنا فرنود»، دختری که در لندن زندگی میکند و مجری معروف شبکه فارسیزبان خارج از ایران است، محورهای این داستان هستند. زندگی و خانوادهی این سه جوان و تأثیر تصمیماتشان حتی عاشقیشان بر همداستان کتاب «تاریکی معلق روز» را میسازد.
کتاب تاریکی معلق روز، روایت خرده داستانهایی است که طیف گستردهای از مشکلات جامعه ازجمله اسیدپاشی را به تصویر میکشد. «زهرا عبدی» موضوعات متفاوتی را در طول یک داستان به یکدیگر پیوند زده و در یک اثر جوانب مختلف زندگی و جامعه را بررسی کرده است. او در دل یک داستان نهچندان بلند آدمهای متعددی را کنار هم خلق کرده که حتی باوجود صدها کیلومتر فاصله از یکدیگر بیتأثیر از کنار هم عبور نمیکنند. «عبدی» درواقع مسیر زندگی این افراد را به تصویر میکشد و خوانندهی اثر را با انسجامی در روایات روبهرو میکند.
دفتر سایت یک واحد آپارتمان در طبقهی ششم یک ساختمان نیمه تجاری در خیابان کریمخان است. چون پنجرهی پارتیشن دانیال رو به شرق است، حوالی ساعت ده صبح آفتاب با زاویهای تیز میخورد به صورتش و مجبور میشود صندلیاش را بچرخاند و پشت به آفتاب بنشیند. همین ده دقیقهی پیش داشت وبلاگ ایما را بالا پایین میکرد. از آخرین پست وبلاگش خوشش آمد. کمتر کسی جرئت میکند دربارهی مادرش، بهعنوان یک تیپ معنا باخته در برابر دنیای خبر، اینطور با مزاح و مزهدار بنویسد.
وقتی صادقی، آبدارچی سایت، او را به داخل هدایت کرد، بااینکه عکسی از او در وبلاگ یا فیس بوکش ندیده بود، حدس زد باید خودش باشد: سادهپوش، با چهرهای دلنشین اما نهچندان زیبا. تخمین درصد زنانگی، از اولین چیزهایی است که با دیدن هر زن به ذهنش میآید. ازنظر دانیال هیچچیز دریک زن مهمتر از درصد زنانگیاش نیست چراکه آن مدار اصلی است که سایر جریانات را کنترل و بسامان میکند و فکر کرد تقریب درست درصد زنانگی ایما بعداً بیشتر معلوم میشود. بااینکه این درصد را فقط ظاهر تعیین نمیکند ولی دهان عضلانی و استخوان نسبتاً درشت فکش از همین ابتدا ده درصد از نمرهاش کم میکند.
معلوم است او هم دانیال راشناخته، چون لبخندزنان به سمتش میآید.«سلام آقای دانشور.»لبخندش، با ردیف مرتب دندانهایی درشت و سفید، چیزکی از درصد را تغییر میدهد.با جملات کاملاً مرسوم همراهیاش میکند تا اتاق مدیر سایت که دارد با تلفن حرف میزند و با دست اشاره میکند بنشیند. مدیر صورت ظریفی دارد و ازنظر دانیال روی پیشانیبلندش، با خطی که دیده نمیشود «دقت کنید، چشمها به این درشتی که میبینید نیستند، بلکه درشتترند.»
امروز صبح، مدیر زودتر از همه آمده است. قبل از رفتن به اتاقش به همهجا سر کشیده. تند قدم برمیدارد و وقتی هوا در چادر ابریشمیاش میپیچد، بوی عطرش تا ده دقیقه بعد از ترک اتاق روی همهچیز تازه میماند و باعث میشود هیچکس به چیزی غیر از کارخبر و سایت فکر نکند. امروز صبح، بیشتر از همیشه در تلاطم بود؛ معلوم بود خبری از جای مخصوصی رسیده و مثل همیشه منتظر تأیید از کانال مخصوص دیگری است تا سایتش بهعنوان اولین منبع خبر فضای خبری را دستکم یکچند ساعتی از آن خود کند.