کتاب زندگی علامه سیدمحمدحسین طباطبایی نوشته حبیبه جعفریان توسط انتشارات روایت فتح منتشر شده است. بدون تردید مرحوم علامه طباطبایی یکی از برجسته ترین و شاخصترین شخصیتهای دینی جهان اسلام در دوران معاصر است که ابعاد گوناگون علمی و معنوی را در وجود خود متجلی ساخته بود. بیست و پنج سال از ارتحال این علامه دهر، مفسّر کبیر قرآن، فیلسوف و عارف زمان خویش میگذرد.
در این مدت طولانی کتابها و مقالات زیادی نوشته شده و نظرات مختلفی پیرامون آثار و شخصیت ایشان بیان گردیده، اما با همه اینها بسیاری از زوایای شخصیت علمی و عرفانی ایشان هنوز ناشناخته و پنهان مانده است و جامعه اسلامی هنوز به عمق معارف به جای مانده از ایشان پی نبرده است.
کتاب جلویش باز است و او سرش را فرو کرده توی آن و ابروهایش را کشیده به هم. مطلب، باریک و حساس است، اما نمی داند چرا حواسش یک دفعه می رود پی جعبه ای که او و قمرسادات پس اندازشان را آنجا می گذارند. چند روز قبل آن هم تمام شد، چون الان دو سه ماه است که از تبریز پولی برایشان نرسیده. می گویند رضاخان هر جور سفر به عتبات یا تماس با آن جا را قدغن کرده. قلمش را می گذارد و کتاب را می بندد. قمرسادات تودار است. چیزی نمی گوید، چون نمی خواهد تو شرمنده شوی. اما تا کی؟ تا کی می توانی این طور سر کنی؟ بدون پول، بدون اتاق گرم. آن زن و بچه چه گناهی کردهاند که شدهاند... در می زدند.
محکم هم می زدند. محمدحسین از جایش بلند شد رفت در را باز کرد. مرد قدبلندی پشت در بود که موها و ریش حنایی رنگ داشت. گفت «سلام علیکم.» محمدحسین جواب داد «علیکم السلام.» او را نمی شناخت. مرد گفت «من شاه حسین ولی هستم. خدای تبارک و تعالی می فرماید در این هجده سال، کی تو را گرسنه گذاشتم که درس و مطالعه را رها کردی و به فکر روزی افتادی؟ خدا حافظ شما.» محمدحسین ماتش برده بود. گفت «خدا حافظ شما.» و برگشت نشست سر کتابش. همین که نشست، احساس کرد سرش را همین الان از روی دستش برداشته. یعنی خواب دیده بود؟ اما خواب نبود. مرد به او چه گفت؟ گفت «شیخ حسین ولی» یا «شاه حسین ولی؟» دور سرش چیزی پیچیده بود، اما شبیه عمامه نبود. شاه هم نبود. به ظاهرش نمی خورد. پس کی بود؟