کتاب کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم نوشته ی تینا سیلیگ است که نخستین بار در سال 2006 به انتشار رسید. تغییرات بزرگ در زندگی همچون ترک محیط امن و آشنای مدرسه و دانشگاه یا شروع یک کار جدید می توانند بسیار ترسناک باشند. راه یا دستورالعمل مشخصی نیز برای رسیدن به موفقیت وجود ندارد. حتی فهمیدن این که چگونه و از کجا باید کار را شروع کرد نیز ممکن است به یک چالش تبدیل شود.
اما خبر خوش این است که تینا سیلیگ در این کتاب، مهارت ها و بینش هایی قابل درک و موثر را ارائه کرده که می توانند تا پایان زندگی به شما کمک کنند. سیلیگ در کتاب ای کاش وقتی 20 ساله بودم می دانستم، همه ی اطلاعاتی را که به دانشجویانش در دانشگاه استنفورد می دهد، با ما سهیم شده است: داستان هایی برانگیزاننده، توصیه هایی الهام بخش و مقدار زیادی از فروتنی و شوخ طبعی.
معمولاً موقع ارائهی سخنرانی کفش کتانی نمیپوشم؛ اما امروز صبح انگشت پایم خیلی بد آسیب دید. این تصادف نهتنها به من بهانهای داد که کفشهای راحتترم را بپوشم، بلکه تشویقم کرد دربارهی فرصتهای پنهان از دید، فکر کنم، یعنی نمونههای زیادی از شرکتهای درحالشکوفایی که از ناامیدیهای دردناک سر بلند کردهاند.
این همان چیزی است که کارآفرینها انجام میدهند! آنها امکانهایی را میبینند که دیگران مشکل میبینند. اسلک، این بستر پیامرسانیِ بهشدت موفق، از دل یک شرکت روبهزوال بازیهای رایانهای درآمد و رشد کرد. حتی بااینکه این بازی نگرفت، ابزار پیامرسانی که از آن استفاده میکرد یک موفقیت بود. اینستاگرام هم همینطور بود و از یک اپلیکیشن شکستخوردهی وب بیرون آمد. بنیانگذاران آن کوین سیستروم و مایک کریگر، محصول ابتدایی خودشان یعنی بربن را دور انداختند، محصولی که قرار بود کمک کند دوستان با هم در ارتباط باشند. درنهایت تمام تلاش آنها معطوف به مشخصهی بهاشتراکگذاری عکس درون این اپلیکیشن شد. انگشت مصدوم من هم نوعی یادآور دردناک است که میگوید باید به پتانسیلهای موجود در دستاندازها توجه کنیم.