کتاب آراز داستان عاشقانه لیلی و مسلم در یکی از روستاهای آذربایجان را روایت می کند. مسلم شخصیت اصلی این رمان حاضر است به خاطر عشق خود، لیلی دست به هر کاری بزند، اما در این میان یک نفر مخالف این ماجرا است و او کسی نیست جز پدر لیلی! او هر بار سنگی سر راه مسلم قرار میدهد و این بار آخرین بهانهی او، خدمت سربازی مسلم است؛ خدمتی که دو سال او را از لیلی دور میکند. مسلم بر خلاف میل باطنیاش شرط او را قبول میکند و لباس سربازی را به تن میکند تا شاید آخرین مانع را هم پشت سر بگذارد.
سرعت باد روی پل، بیشتر از داخل جنگل است؛ طوری که بهزور تور را نگه داشته ایم. ائلخان گوشه های تور را با چند تکّه سنگ که از کنار پل آوردهایم می بندد. من و سرگروهبان منتظریم تا کارش تمام شود. آخرین گره را که می زند، تور را بلند می کند. سرگروهبان از وسط پل رد می شود، درست جاییکه با خطّ قرمز دو کشور را از هم جدا کرده اند و پا داخل محدودهٔ نخجوان می گذارد. باد صدای سرباز آنطرف پل را که مشغول خواندن است، به گوشمان می رساند «آپاردی سئل لر سارانی، بیر آلا گوزلو بالانی.»
سرگروهبان اعتنایی نمی کند. همیشه از ترسوبودن عسگرهای آن طرف آب برایمان می گوید که جرئت پایین آمدن از برجکشان را ندارند.
نظر دیگران //= $contentName ?>
رمان آراز یک رمان ماجراجویانه در مرزهای آذربایجان را روایت میکند که در نوع خود بسیار جالب و خواندنی بود....