کتاب صوتی مدار شمالگان نوشتهی علی دلشاد تهرانی، شامل دو داستان است که به صورت موازی بازگو میشوند. داستان اول از زبان اول شخص بیان میگردد و درباره مردی به نام علی است که به تازگی از سفر برگشته و اتفاقات روزمرهی وی را بیان میکند.
داستان دوم که از زبان سوم شخص بیان میگردد ماجرای سفر علی و دیگر دوستانش به اروپای شمالی برای تماشای شفقهای شمالی را برای مخاطب بازگو میکند.
در این کتاب صوتی ماجرای سفر گروهی از جوانان ایرانی به مناطق مختلف اروپایی را دنبال میکنیم. آنها جای جای اروپای شمالی از لوفوتن تا هلسینکی را میگردند و نویسنده با دقت هرچه تمام تک تک این مکانها را برای مخاطب توصیف میکند و سعی میکند تصویری زنده و روشن در ذهن آنان بسازد. شخصیت اصلی داستان، علی، پسری است اهل سفر و در دو بخش، داستان سفرش را بازگو میکند.
کتاب شامل ۲۷ فصل است و در هریک از این فصلها نویسنده بین بازگو کردن اتفاقات سفر و ماجراهایش پس از بازگشت، جابهجا میگردد. در حین بازگو شدن داستان مخاطب با فرهنگهای مختلف اروپایی آشنا میگردد و به تفاوتها و شباهتهای بین فرهنگ ایرانی و اروپایی پی میبرد.
علی دلشاد تهرانی که خود به کشورهای متعددی سفر کرده و سفرنامههای مختلفی را در طی سالها در وبسایتش منتشر کرده، توانسته است داستانی بسیار سرگرم کننده و دلپذیر که دست کشیدن از آن برای اغلب مخاطبان مشکل است را به قلم دربیاورد.
ستونهای چوبی پوسیده بودند و جلبکپوش. بر روی صندلی قدیمیای که یک میز گرد در جلویش بود نشست. به آسمان آبی و ابرهای چاق و چلهای خیره شد که به این سو و آن سو میرفتند. جرعهای از چای نوشید، چای کیسهای را بیرون آورد و در زیر سیگاری روی میز گذاشت. نگاهش به پیرمردی در یک قایق پارویی افتاد که آن طرفتر در اوج آرامش به ماهیگیری مشغول بود. چند بار پایش را به کف پوش چوبی ایوان زد و از صدای ترق ترق چوب در زیر پایش خوشش آمد.
چای کمی تلخ شده بود، برخاست و به داخل رفت. چمدانش را باز کرد و از داخل جیبش یک شکلات بیرون آورد. نگاهی به طاها انداخت که هنوز در خواب عمیق بود. فکر کرد «احتمالاً تأثیر مسکنه». بلند شد و دوباره به سمت ایوان رفت. نشست و چایش را با شکلات نوش جان کرد. نگاهش مرد و چوب ماهیگیریاش را دنبال میکرد. از آرامش او و قایق چوبیاش آرام میشد. اندیشید: «مگه آدم از زندگیش چی میخواد؟»
و در افکارش غرق شد، فکر کرد که چرا نمیرود در یک جای آرام و بیدغدغه مثل او زندگی کند، چرا از این زندگیِ مدرن و ماشینی پر استرس دور نمیشود. گویی ما جانداران دوپا، ما اشرف مخلوقات، با قصد قبلی به دنبال دردسر میگردیم. از سویی میجنگیم تا زندگی ماشینی مرفه بسازیم و از سوی دیگر به کوه و بیابان و جنگل و دریا پناه میبریم. از سویی تلاش میکنیم فعالیت روزانه را به حداقل برسانیم و از آن سو در باشگاههای ورزشی عرق میریزیم تا جبران شود و این حماقت فقط از انسان بر میآید و بس.