کتاب حاج جلال نوشته لیلا نظریگیلانده توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.کتاب با نثری روان خاطرات حاج جلال حاجی بابایی را روایت میکند که خود و خانوادهاش تجاوز دشمن به خاک وطن را تاب نیاورده و گام در راه جبهههای جنگ گذاشتند.
کتاب حاج جلال یکی از بزرگترین تراژدیهایی است که ایران معاصر در خود ثبت کرده است، تازه دامادی که چند ماه بیشتر از وصال به یارش نگذشته و با شهادت دنیا را ترک میکند و بدین ترتیب زندگی دو جوان طلوع نکرده به غروب برسد.
با مطالعه کتاب حاج جلال پس از آنکه از کودکی، نوجوانی و جوانی حاج جلال و همسرش به سلامت عبور میکنیم، شیرینیهای یک زندگی را میچشیم، با رسیدن به روزهای جنگ دیگر لحظهای چشمه اشک مان آرام نمیگیرد و آنچنان می جوشد تا دیگر رمقی برای انسان باقی نماند.
از وقتی افروز وارد زندگی ام شد، قید درس و مدرسه را زدم و رفتم پیِ کارهای کشاورزی مان. دیگر به بیدارشدن های قبل از طلوع آفتاب و برگشتن بعد از تاریکی هوا عادت کرده بودم. دیگر بچه نبودم. حتی از نظر پدر و مادرم، جلال سابق نبودم و برای خودم مردی شده بودم؛ اما هنوز هم از افروز خجالت می کشیدم. هنوز هم اگر او را تنها توی خانه می دیدم، زیاد نزدیکش نمی شدم.
اول پاییز بود و داشتم یونجه ها را با کَرَم تو درو می کردم. هوای مه آلود و باران اندکی که از شب گذشته باریده بود پاهایم را تا ساق خیس کرده بود تا جایی که کفش های پلاستکی ام مدام لیز می خورد و از پایم کنده می شد. بااینکه هوا کمی سوز داشت، از شدت کار خیس عرق بودم. نزدیکی های ظهر، گرمای آفتاب شدت گرفت و بخار از یونجه های دروشده بلند شد. همان لحظه گنجشک کوچکی انگار سرش گیج رفت و چندبار این طرف و آن طرف پرید و درست افتاد زیر پایم.