کتاب قمارباز اثر فئودور داستایفسکی با ترجمه جلال آل احمد توسط انتشارات آپامهر منتشر شده است. ماجرای این رمان از زبان یک معلم جوان نام الکسی ایوانویچ روایت میشود و کتاب قمارباز در واقع یادداشتهای اوست. ایوانویچ معلم سرخانه بچههای یک ژنرال روسی است. ژنرالی که با سهلانگاری ثروت خود را به باد داده و اکنون در هتلی در یک شهر اروپایی اقامت دارد. شهری که به رولتنبورگ نیز معروف است. رولت به معنی چرخ بخت است و نمادی برای قمار و قمارخانه محسوب میشود.
همانطور که گفته شد، ژنرال ثروت خود را از دست داده و اکنون مبلغ قابل توجهی به یک فرانسوی بدهکار است و تنها امید او برای پرداخت این بدهی، ارثی است که در صورت مرگ مادربزرگ به او خواهد رسید. ژنرال تحت فشار عجیبی است و مرد فرانسوی – مارکی دو گریو – افسار او را در چنگ دارد. در همین حال به نظر میآید که مارکی دو گریو، مخفیانه با نادختری ژنرال – پولینا الکساندرونا – روابطی دارد.
در کنار این داستان، ماجراها و شخصیتهای دیگری هم وجود دارد. معلم جوان خانه ژنرال، که جوانی ساده، خوشباور و عین حال زباندراز است عاشق نادختری ژنرال یعنی پولینا است. در حدی که حاضر است برای او هر کاری انجام دهد، حتی حاضر است خودکشی کند. پولینا دقیقا همان چیزی است که مانع جدا شدن الکسی ایوانویچ از خانواده ژنرال میشود.
دیروز پولینا، یک کلمه هم درباره قمار به من نگفت. بلکه تمام روز هم، از این که با من طرف صحبت شود پرهیز میکرد و هر بار با هم برخورد میکردیم با خودخواهی بیملاحظهای که اهانتی خصمانه در آن بود، با من رفتار میکرد.
و من خوب میدیدم حتی کوچکترین کوششی هم نمیکرد تا رفتار اهانت آمیز خودش را نسبت به من، پوشیده بدارد. با این همه، این مطلب را هم از من مخفی نمیداشت که برایش لازم هستم و مرا برای مقصد و نیتی نامعلوم، ذخیره نگه داشته است. روابط عجیبی میان ما برقرار شده بود که من نمیتوانستم هرگز توضیحش بدهم. به خصوص با نخوت و غروری که او در مقابل همه مردم از خود بروز میداد. مثلاً میدانست که من دیوانه وار دوستش میدارم و حتی به من اجازه هم میداد که از احساسات عاشقانه خودم بیهیچ مانعی پیشش صحبت کنم.
هیچ چیز بهتر از این برای من مؤید اهانت و تحقیر او نبود که میگفت: میبینی این قدر کم به احساسات تو اهمیت میدهم که همه آن چه میتوانی برای من بگویی یا آن چه از من احساس میکنی برایم یکسان است.