کتاب تنها زیر باران سرگذشت نامه و خاطرات نزدیکان شهید سید مهدی زینالدین است که به همت مهدی قربانی گردآوری شده است.
قربانی تنها زیر باران را اینگونه معرفی می کند: در این چند ساله که پای مصاحبه با بستگان و همرزمان آقامهدی، خاطراتش را جرعه جرعه می نوشیدم و مثل تمامی آ نها که روزگاری را با او گذرانده بودند ذوق بند بند وجودم را پر می کرد، هیچ در باورم نمی گنجید روزی قلم به دست بگیرم و بانی روایت همان خاطرات باشم.
از ابتدای نگارش تصمیم گرفتم محتوای کتاب به گونه ای باشد که خط سیر زندگی شهید زین الدین را از بدو تولد تا شهادت نشان دهد. انتخاب خاطرات پیش رو آ نهم از میان انبوه روایت هایی که هرکدام تصویری هرچند کمرنگ از شهید در خود داشتند، کار ساده ای نبود. این مختصر، نتیجهی ساعتها مطالعه، تفکر و صرف وقت در انتخاب، و علاوه بر آن، نگارش و ترتیب دهی خاطرات است. تنها زیر باران، ادعایی در ارائهی تصویر کامل از فرماندهی لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع) ندارد. چه بسا خاطراتی شیرین و دلچسب که به دلایلی نوشتنشان را به فرصتی دیگر و شاید چاپهای بعدی موکول میکنم. اثر حاضر که آن را میتوان مصداق این بیت دانست:
آب دریا را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید.
سردار شهید سلیمانی هنگامی که مهدی زین الدین را پس از شهادتش در خواب میبیند؛ چنین روایت میکند:
هیجان زده پرسیدم: آقامهدی مگه شما همین چند وقت پیش شهید نشدی؟ حرفم را نیمه تمام گذاشت. مکثی کرد و بعد با خنده گفت: من در جمع شما خواهم بود و در جلسهها شرکت میکنم. مثل اینکه هنوز باور نکردهای شهدا زنده هستند!
عجله داشت و میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را کاویدم.
کلامی با بُغض و شاید گریه از گلویم بیرون پرید:
پس حالا که میخواهی بروی، لااقل یک پیغامی بده تا به بچهها برسانم.
گفت: قاسم، من خیلی کار دارم، باید بروم. هر چه میگویم زود بنویس.
سریع دنبال یک کاغذ گشتم و برگه کوچکی پیدا کردم. خودکارم را هم از جیبم در آوردم و گفتم: بفرما برادر؛ بگو تا بنویسم.
گفت: بنویس سلام، من در جمع شما هستم.
همین چند کلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی که چاشنیِ التماس داشت، گفتم: بی زحمت زیر نوشته را هم امضا کن.
برگه را گرفت و امضا کرد. کنارش نوشت: سید مهدی زین الدین.
نگاهی بهت زده به امضا و نوشته زیرش انداختم و با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که سید نبودی.
گفت: اینجا مقام سیادت هم به من دادهاند.
از خواب پریدم. موج صدای آقا مهدی هنوز توی گوشم هست:
سلام، من در جمع شما هستم
خودش گفته بود مجید بیاید. او هم از مقرشان با یک راننده میرود کرمانشاه پیش مهدی؛ میخواستند بروند سردشت. موقع حرکت، مهدی به رانندهاش میگوید: «لازم نیست تو بیایی. من با مجید میرم. یزدی هم میگوید: «اینطور که نمیشه. من هم محافظ تو هستم، هم رانندهت، باید بیام.» انگار که به مهدی الهام شده باشد این راه برگشتی ندارد، جواب میدهد: «اگه ما رفتیم و شهید شدیم، من جواب پدر خودم رو میتونم بدم، اما جواب پدر تو رو نمیتونم.» دوتایی با مجید راه میافتند. ظهر میرسند سپاه بانه و آنجا نماز میخوانند؛ حتی برای ناهار نمیمانند که زودتر برسند سردشت و به کمین ضدانقلاب نیفتند. جادهی بانه ـ سردشت ناامن بوده. هر روز نیروهای خودی تا ساعت خاصی امنیت جاده را تأمین میکردهاند. نرسیده به سردشت، باران میگیرد. نیروهای تأمین زودتر جمع میکنند و میروند. مهدی که پشت فرمان بوده، سر یک پیچ، سرعت ماشین را کم میکند. یکهو از پشت درختها و بوتههای کنار آن جادهی خاکی و باریک، ماشین را به رگبار میبندند. پشتبند رگبار، یک آر.پی.جی بهسمت تویوتا شلیک میکنند. گلوله، سقف ماشین را میشکافد و از آن طرف بیرون میزند. ترکشهای آر.پی.جی چانه و گلوی مجید را میبَرد. مجید در دم شهید میشود. مهدی فوری از ماشین بیرون میآید و در جهت خلاف راهی که آمده بودند، میدود تا جانپناهی پیدا کند. هنوز خیلی از ماشین دور نشده بوده که او را هم به رگبار میبندند.
نظر دیگران //= $contentName ?>
کتاب زیبایی بود، تشکر از فراکتاب...
کتاب خوبی بود. قیمتش هم کمتر از نصف چاپیشه.
...
زندگی کردن رو باید از شهدا یادگرفت. شخصیت ایشون فوقالعاده دوست داشتنی و زیبا هست با خواندن کتاب زندگی شهدا اخ...
کتابی برای شناخت بهتر و آشنایی با سرگذشت یکی از قهرمانان ایران...
به نظرم این مسابقه را برای کسب درآمد و سودجویی برگزار می کنید اگر برای فرهنگ سازی می بود کتاب دیجیتالی را رایگ...
کتابی بسیار آموزنده وعالی است باتشکر محمدرضا میربیگی ازکرج...