ضربه ای ضعیف به در خورد و صدایی گنگ شنیده شد.ساعت 5 و نیمه . اولین زنگ کلیسارا برای مراسم زدند.
مگری در حالی که بر روی آرنج هایش بلند می شد،فنرهای تخت به صدا درآمدند. اکنون سربازرس مگری در کف سرد اتاق ایستاده بود. صدای گام های سریع را شنید و هنگامی که وارد راهرو شد، شبه زنی را احساس کرد. آنگاه پارچ آب گرم را که ماریتاتن برایش آورده بود برداشت و به دنبال تکه های نی گشت تا صورتش را اصلاح کند...
98938****1722همه چیزعالی هم صدای گوینده هم داستان ممنونم
1397-9-8 23:55:33
پاسخ
98938****1722خیلی دوس داشتم بازم ازاین نویسنده کتاب صوتی بذارین ممنون
1397-9-8 23:54:58
پاسخ
98938****6385بسیار عالی بود...
1397-4-19 11:57:37
پاسخ
محمد شجاع حعالی
ساده.شی ین .جذای1395-1-18 04:15:00
پاسخ