5.0از 5

عزیزم چه رنگی بپوشم؟!

قصه های غرب وحشی 4

رایگان
خرید
    • معرفی کتاب
    • مشخصات کتاب
    کلانتر توی خیابان خاکی شهر،جلو مغازه لباس زنانه کمی این پا و اون پا کرد. وقتی مطمین شد کسی آن طرفها نیست، فورأ در مغازه را باز کرد و داخل پرید.بعد هم فورأ چفت در را از پشت انداخت و پرده های قرمزرنگ فروشگاه را کشید.خانم فروشنده بعد از جیغ کوتاهی گفت:«اوه. کلانتر، شما هستین؟... مطمین باشین ما آقای تهوع رو اینجا مخفی نکردیم.»
    کلانتر که خیال داشت با پوشیدن لباس زنانه از شهر فرار کند، گلویی صاف کرد و گفت:«نه خانوم غزیز... اومدم خرید... به من نمیاد که لباس زنونه بخرم؟»خانم فروشنده نگاهی به سرتاپای کلانتر انداخت و گفت:«مسلمأ نه!... تا اونجایی که خبردارم شما دست کم سی سال مردبودین!»