روزی جادوگر به خانه ی آنها رفت و به دختر گفت برای اینکه تنها نباشی به درختی بنام چیکو احتیاج داری.
دخترگفت:
این کار را از چه کسی بخواهم؟ او گفت: از برادرت. شب که پسر از شکاربرگشت دید خواهرش در را باز نکرد. رفت به داخل خانه و دید خواهرش با ناراحتی کنج خانه نشسته است...
کنگره :
دا398/2د514ج 1388
کتابشناسی ملی :
دا398/2د514ج 1388