حصونه با پوشه بزرگی از برگه که زیر بغل گرفته بود وارد بازار کهنه فروشی شد. خورشید سوزان تابستان جمعیت انبوه مردم را زیرنور خود می سوزاند ودهها گاری دستی که سنگین و پرازلباس و ظروف و لباس قدیمی بودند دردوطرف بازار صف کشیده بودند . حصونه بدنبال چرخ دستی رمضان می گشت. ولی حصاری از پیراهنها و چادرهای پیچیده و لوله شده مانع از رسیدن او به رمضان میشد. وفریاد او درشکافتن خروش هیاهو از صداهای بانگ و چانه زنی و ناسزا نا توان بود . در انتظار رمضان ایستاد تا اینکه بالأخره رمضان متوجه او شد. او با صدای بلند فریاد زد ...
98916****3001عالی بازم مثل همیشه
1396-12-7 02:51:59
پاسخ
98916****1438عالی
1395-12-21 22:39:06
پاسخ
98910****6123جالب بود
1395-7-30 14:35:15
پاسخ