امتیاز
5 / 5.0
دریافت الکترونیکی (صوت و متن)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
رایگان

نظر دیگران

نظر شما چیست؟
روز 25 ماه مارس در شهر پترزبورگ اتفاق فوق العاده قریبی به وقوع پیوست . ایوان که مغازه سلمانی داشت صبح خیلی زود از خواب بیدار شد و بوی نان داغ به مشامش رسید وقتی به آشپزخانه رفت زنش را که بانوی قابل احترام و عاشق قهوه بود دید که گرده های نان را از اجاق بیرون می آورد ایوان گفت من امروز قهوه نمی خورم پراسکو به جاش می خوام نون و پیاز بخورم .
اینجا باید توضیح بدم که ایوان بی میل نبود فنجانی هم قهوه بخورد اما می دانست کاملا دور از انتظار است که هم قهوه و هم نان بخورد چون زنش روی خوشی به این هوسهایش نشان نمی داد . زن فکر کرد بزار پیرمرد احمق نونشو بخوره عوضش یک فنجان اضافه قهوه به من می رسه و یک گرده نان روی میز پرت کرد . ایوان پشت میز نشست کمی نمک روی نان ریخت دوتا پیاز پوست کند و چاقو را برداشت مشغول بریدن نان شد...

کتاب های مشابه دماغ