سه تار را روی شکم نگه داشته بود و با دست دیگر سیمهای آن را میپایید که به دگمۀ لباس کسی یا گوشه بار حمالی گیر نکند و پاره نشود.
بالاخره امروز توانسته بود به آرزوی خود برسد. دیگر احتیاج نداشت وقتی به مجلسی میخواهد برود از دیگران تار بگیرد و به قیمت خون پدرشان کرایه بدهد و تازه بار منتشان را هم بکشد.
موهایش آشفته بود و روی پیشانیاش میریخت و جلوی چشم راستش را میگرفت. گونههایش گود افتاده و قیافهاش زرد بود.