کتاب آخرین خنده
کتاب دیجیتال (صوت و متن)
خلاصه کتاب آخرین خنده
ساعت کلیسا تازه نیمه شب را اعلام کرده بود. برف روی زمین نشسته بود. درباغ خانه ای باز شدو دختری با کت آبی سیر وکلاه خز با مردی که قامتی خمیده داشت وساک کوچکی بدست گرفته بود از آن خارج شدند. جاده در سراشیبی پایین تپه ای قرار داشت .آندو با دیدن نگهبانی که درگوشه ایستاده بود خیالشان راحت شد. براه افتادند مرد بافریاد به دختر گفت: بهتره مواظب راه رفتنت باشی. دختر که کم شنوا بود سعی کرد بشنود که او چی گفته وقتی مطمئن شد گفت: به من کاری نداشته باش مواظب خودت باش . درست در همین زمان مرد روی برف لغزید...
کتاب های مرتبط
بیشتر
برچسب ها
مشخصات
نوع اثر : کتاب
نظرات
sariba
خیلی چررررت بود
1398/6/29
پاسخ
98933****1414
عالی بود
1397/4/2
پاسخ
پویان نجفی
اصلان خوب نبود ولی در عوض برنامتون یکه
1391/8/15
پاسخ