امتیاز
5 / 5.0
نظر شما چیست؟
بر اساس زندگی شهید محمدحسین محمدیان

محمدحسین محمدیان در آخرین روزهای سرد دی ماه 1335 در محلّه «نقاشک» از محله های قدیمی سبزوار به دنیا آمد. او سومین فرزند یک خانواده ی مذهبی بود. تحصیلات دوران ابتدایی را در مدرسه «شیخ داورزنی» تمام کرد.

پدرش در آن محلّه شعبه فروش نفت داشت. محمدحسین مدرسه اش که تعطیل می شد، به مغازه پدر می رفت تا کمک حالی برای او و خانواده اش باشد. همین حضور، او را در نوجوانی بامشکلات زندگی و دشوارهای اقتصادی مردم آشنا کرد.

در سال 1356 برای خدمت سربازی به پادگان اصفهان اعزام شد. به دلیل این که دیپلم داشت، پس از گذراندن دوره آموزشی، به ستاد فرماندهی پادگان منتقل شد و با سمت تایپیست دفترفرماندهی، خدمتش را آغاز کرد.

محمدحسین همراه نخستین گروه اعزامی مردم، از سبزوار به سوی میدان نبرد اعزام شد. نخستین مأموریت محمدحسین به جبهه شش ماه طول کشید. و وقتی به سبزوار برگشت، به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد.

محمدحسین در طول سال های جنگ، از یک نیروی پیاده معمولی به فرماندهی گردان و بعدها یکی از فرماندهان برجسته لشکر 5 نصر شد. او به عنوان فرمانده گردان «ولی الله» در عملیات مختلف از جمله والفجر، رمضان، کربلای چهار، کربلای پنج، میمک، بیت المقدس، خیبر، مهران، والفجر سه، والفجر هفت و چند عملیات کوچک و بزرگ دیگر شرکت کرد.

حاج حسین در عملیات «خیبر» شیمیایی شد. عراق در عملیات والفجر هشت در فاو، از گازهای شیمیایی استفاده کرد. حاج حسین که ماسکش را به رزمنده دیگری داده بود، بار دیگر در معرض گازهای شیمیایی قرار گرفت و سال ها پس از جنگ بر اثر همین مسمومیت شیمیایی به درجه ی والای شهادت نایل شد.

در بخشی از کتاب میخوانیم:
رفتم توی سنگر. حاج حسین داشت قرآن می خواند. سلام کردم. گفتم: «ببخشید حاجی جان، پیرمردی آمده دنبال بچه اش!»

حاج حسین قرآن را بوسید و گذاشت روی جعبه مهمات و گفت: «چه جوری از بازرسی های دژبانی رد شده؟»

گفتم: «لابد با گریه و زاری. یا شاید با کامیون های کمک های مردمی آمده.»
گفت: «پسرش کیه؟»
گفتم: «مهدی، مهدی رمضانی!»

مهدی کم سن ترین نیروی گردان بود؛ اهل سبزوار. حاجی پرسید: «مهدی کجاست؟»
گفتم: «رفته انبار تدارکات.»
گفت: «بروید بگویید بیاید.»

تا رفتم مهدی را بیاورم، پدرش با حاج حسین رفته بودند توی سنگر. بچه ها هم برایشان چای برده بودند.

مهدی پکر بود. توی راه برایم تعریف کرد که چون پدرش اجازه نمی داد بیاید جبهه، مجبور می شود امضایش را جعل کند. توی کپی شناسنامه اش هم دست ببرد.
مهدی می گفت: «می دانم این همه راه آمده تا برم گرداند خانه.»
وقتی رفتیم توی سنگر، پدر و پسر دویدند توی بغل هم و گریه کردند. بعد کنار هم دیگر نشستند. حاج حسین گفت: «مهدی جان، چرا بدون اجازه پدرت آمدی؟»
مهدی سرش پایین بود. گفت: «شرمنده ام حاجی.»
چون کار داشتم، باید می رفتم. نفهمیدم حاجی و مهدی و پدرش با هم چه گفتند. پدر مهدی ناهار پیش ما ماند. مهدی هم به دستور حاجی لوازمش را جمع کرده بود؛ با بچه هاخداحافظی هایش را می کرد تا بعد از ظهر با کامیونی که برمی گشت عقب، راهی شوند.

کامیون آماده رفتن بود. پدر مهدی از چند ساعت قبل آمده بود بیرون کنار منبع آب نشسته بود. موقع خداحافظی، حاج حسین هم آمد. مهدی حرفی نمی زد. انگار می خواست گریه کند. پدرش دست مهدی را گرفت. بعد دست او را گذاشت توی دست حاج حسین و گفت: «حاجی جان! این پسر برادر ندارد. تو برادر بزرگش باش. من مهدی را به شما می سپارم. درست است که زندگی ما بدون مهدی سخت است امّا می سازیم. تا جنگ تمام شود، مهدی هم برگردد خانه. مادرش خیلی دلتنگی می کند امّا انگار جبهه بیشتر به او احتیاج دارد.»

بعد هم کیسه اش را برداشت، پیشانی مهدی و حاج حسین را بوسید و رفت تا سوار کامیون شود. چشم های مهدی و پدرش هر دو پر از اشک بود.

بعد از آن، بچه ها به شوخی اسم مقر را گذاشته بودند، موقعیت پدر و پسر. مهدی خیلی خوشحال بود و بعد از رفتن پدرش به سر کارش برگشت.

مدت ها گذاشت تا خبر آغاز عملیات رسید. حاجی دستور داد آماده شویم. مهدی بی تابی می کرد که او هم بیاید امّا حاجی نگذاشت. مهدی گریه و التماس کرد، آن قدر که ما هم دل مان سوخت. رفتیم پیش حاجی امّا حاج حسین قبول نکرد و گفت: «پدرش این بچه را دست من سپرده.»

قرار شد مهدی و یکی دو تای دیگر توی مقر بمانند.
غروب که می خواستیم برویم، مهدی قرآن دستش گرفته بود و بچه های گردان را از زیر قرآن رد می کرد. تمام وقت گریه می کرد.
صفحات کتاب :
53
کنگره :
‏‫‬‭DSR1625‭‏‫1385 ‏‫‭/ق‌6 26.ج‌‬
دیویی :
‭955/08430922
کتابشناسی ملی :
‭م‌85-3476
شابک :
964-2546-26-4
سال نشر :
1385

کتاب های مشابه خداحافظ قهرمان