کتاب آخرین نگاه

بر اساس زندگی شهید محمد فرومندی

امتیاز
5 / 5.0
نظر شما چیست؟
کتاب آخرین نگاه نوشته ی داوود امیریان روایتی از زندگی و شهادت سردار شهید محمد فرومندی است.

محمد فرومندی در نهم خرداد سال 1336 در یکی از روستاهای شهرستان اسفراین به دنیا آمد.
محمد در همان نوجوانی، در مسجد پای سخنرانی امام جماعت مسجد، "حجت الاسلام صفیحی"، حاضر می شد و اهل مسجد و سیاست بود.

پس از گرفتن دیپلم به خدمت سربازی رفت. با آغاز سال 1357 شعله های انقلاب زبانه کشید و مبارزات مردمی جدی تر شد. امام خمینی (ره) پیام دادند که سربازان پادگان ها را ترک کنند و محمد با اینکه تنها یک هفته به پایان خدمتش مانده بود، از پادگان "چهل دختر" فرار کرد و به دوستان انقلابی اش در اسفراین پیوست.

با پیروزی انقلاب، به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سبزوار پیوست. او ودوستانش به مبارزه با ارباب های ظالم رفتند و روستاها را از وجود ظلم و ستم آن ها پاک کردند.

فرومندی در سال 1360 به فرماندهی سپاه سبزوار منصوب شد. در کلیه ی عملیات های لشکر 5 نصر شرکت کرد که از جمله ی آن ها می توان به عملیات خیبر، بدر، والفجر 3، والفجر 8، کربلای 1، کربلای 4 و کربلای 5 اشاره کرد.

شهید فرومندی قائم مقام لشکر 5 نصر بود؛ این لشکر در عملیات کربلای 5 به دشمن یورش برد و شکست سنگینی به دشمن تحمیل کرد.

شهید محمد فرومندی در تاریخ 20 دی 1365 وقتی به خط مقدم رفته بود تا به همراه رزمندگان حلقه ی محاصره را بشکند، بر اثر اصابت ترکش به شدت مجروح شد. او را سوار قایق کردند تا به عقب برسانند. محمد بین راه به همراهانش وصیت کرد، شهادتین را گفت و در حال ذکر یا زهرا به شهادت رسید.

در بخشی از کتاب می خوانیم:
علی به اکبر که زانوی غم بغل کرده و در فکر بود، گفت: «حالاچرا بُق کردی؟ خب دو سه سال صبر کن تا سن و سالت مناسب اعزام بشود، بعد برو جبهه.»

اکبر به علی چشم غره رفت و گفت: «دو سه سال؟ تا آن موقع کی زنده است و کی مرده؟ من حالا می خواهم جبهه بروم.»

باز شروع کردی. آخر داداش کوچولو، تو با این قد و قامت رعنا و درب و داغان می خواهی جبهه چه کنی؟ می روی آن جا و بیشتر تو دست و پا می مانی و مانع از جنگیدن دیگران می شوی.
ببینم، تو که فقط از من شش ماه بزرگتری، تو جبهه طیاره شکار می کنی و با فوت تانک منفجر می کنی؟!

اولاً من یازده ماه و پنج روز از تو بزرگ ترم. در ثانی، من قد و قامت درست و حسابی دارم. به نظرم تو همین بسیج که هستی، باید خدایت را هم شکر کنی. بمان شاید فرجی شد و توانستی به جبهه بیایی. خب، حالا اگر اشک و زاریت تمام شده، بنده با اجازه می خواهم برگردم منطقه. خدانگهدار.

اکبر بلند شد. علی را در آغوش گرفت و با بغض گفت: «دعاکن من هم هر چه زودتر بیایم.»
علی خندید و گفت: «ان شاءالله.»
علی با خانواده خداحافظی کرد و به جبهه رفت و اکبر همچنان در غم اعزام به جبهه ماند.
پیرمرد اوّل که اسمش حاج اسداللّه بود، گفت: «ما از روستای شمع آباد سابق که حالا اسمش را گذاشته ایم شهیدآباد آمده ایم. می خواهیم برایتان مربی بفرستیم تا به جوان ها آموزش بدهند. آموزش اسلحه و جنگیدن!»

محمّد فرومندی لبخندزنان گفت: «احسنت به شما. ببینم، از روستای شما کسی هم به جبهه رفته؟»

پیرمر دوّم که اسمش حاج اسماعیل بود، گفت: «راستیتش، هنوز نه! اما چند نفری می خواهند بروند. البته پس از آموزش.»

محمّد گفت: «اتفاقاً من یک دلاور برایتان سراغ دارم که راست کار شماست. الان صدایش می کنم.»

محمّد رفت و به همراه اکبر برگشت. اکبر با دیدن پیرمردها، از هول و اضطراب عرق کرد. محمّد دست بر شانه ی اکبر گذاشت و گفت: «این هم مربی.»

حاج اسداللّه و حاج اسماعیل اوّل با تعجب به یک دیگر نگاه کردند. بعد به پیرمرد سوّم که کدخدایشان بود، نگاه کردند. کدخدا که لقوه ای بود و دست و فکش یک ریز می لرزید، با لحنی تند گفت: «ببینم جوان، مگر ما با شما شوخی داریم؟»

محمّد جا خورد. حاج اسماعیل گفت: «ما یک مربی درست و حسابی می خواهیم، نه یک الف بچه که بلد نیست شلوارش را بالابکشد!»

اکبر سرخ شد. با دل خوری به محمّد نگاه کرد. محمّد دست اکبر را کشید و در کنار خود نشاند و گفت: «کی گفته ایشان بچه است؟ ایشان بهترین بسیجی سبزواره. کارش حرف ندارد.»

کدخدا با دست و دهان لرزان گفت: «باز هم می گوید؟! آخر مرد مؤمن، یکی باید باشد که سن و سال دار باشد و بقیه ازش حرف شنوی داشته باشند. بچه های هم سن و سال این، تو دهات ما هنوز گردو بازی می کنند و با الاغ شلنگ تخته می اندازند و مسابقه می دهند.»

محمّد سلاحش را از گوشه ی اتاق برداشت و جلوی اکبر گذاشت. بعد رو به آن سه پیرمرد گفت: «دستمال دارید؟»

حاج اسداللّه از جیب کت، دستمالی در آورد و به محمّد داد. محمّد چشمان اکبر را با دستمال بست و گفت: «تا آخرین قطعه اسلحه را باز کن و ببند!»...
صفحات کتاب :
78
کنگره :
‏‫‬‮‭DSR1625‭/ق‌6 2.ج 1385‌
دیویی :
955/08430922
کتابشناسی ملی :
‭م‌85-2738
شابک :
964-2546-02-7
سال نشر :
1385

کتاب های مشابه آخرین نگاه