نظر شما چیست؟
کتاب پرواز بر اساس زندگی نامه ی شهید سید احمد رحیمی، به کوشش اختر شریفی نوشته شده و به ذکر خاطرات این شهید بزرگوار می پردازد.

سید احمد رحیمی در سال هزار و سیصد و سی و هشت در شهر بیرجند، چشم به جهان گشود. همزمان با ورود به دبیرستان با تعمق به کسب معارف دینی روی آورد و از این سرچشمه همسالانش را نیز بهره مند می ساخت.

شهید رحیمی در سال 1356 دوره ی دبیرستان را با نمرات عالی به اتمام رسانید و به اصرار خانواده در کنکور شرکت کرد و در رشته ی پزشکی دانشگاه تهران با رتبه ای درخشان پذیرفته شد.

پایبندی احمد به مبانی اسلام و دلسوزی اش نسبت به محرومین موجب شد تا فعالیت های مذهبی - سیاسی را در دانشگاه به گونه ای تشکل یافته دنبال کند.

با شروع زمزمه های انقلاب به فعالیت هایش علیه رژیم وسعت بخشید و برای انتقال اعلامیه ها از تهران، چهره و نوع پوشش خود را تغییر می داد. او در راهپیمایی های تهران و مشهد و بیرجند حضوری چشمگیر داشت و از نزدیکی شاهد تظاهرات خونین در میدان ژاله بود. شبی پس از سخنرانی در یکی از مساجد به دست نیروهای ساواک بیرجند دستگیر شد اما با هوشیاری از زندان رهایی یافت و از آن پس نامش در صحیفه ی یاران امام به ثبت رسید.

با پیروزی انقلاب اسلامی و بازگشایی مجدد دانشگاه ها به ادامه ی تحصیل پرداخت و با شخصیت هایی چون آیت الله بهشتی و استاد مطهری رابطه ای تنگاتنگ داشت.

چندی نگذشت که در سیزده آبان 1358 به همراه تعداد دیگری از دانشجویان پیرو خط امام لانه ی جاسوسی آمریکا را به تصرف درآورد.

در زمستان 1361 به شوق حضور مداوم در جبهه به همراه خانواده به خوزستان هجرت کرد و در اواخر همان سال بر اثر اصابت ترکش به پای چپش مجروح شد. احمد که دلداده ی سنگر بود پس از بهبودی نسبی، در عملیات والفجر 1 به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد.

در بخشی از کتاب می خوانیم:
شب خواب دیده بود که پرستوی زیبایی در میان شاخه های درخت حیاط لانه کرده و آواز می خواند. دید که پرستو آمد لب پنجره نشست و خواند. زن وقتی که صدای پرستو را شنید، بی اختیار گریه اش گرفت. بعد هم پرستو پر کشید و در میان آسمان آبی و ابرهای سفید، از نگاه او پنهان شد.

درد توی کمرش پیچید. درد را قبلاً هم تجربه کرده بود اما نمی دانست چرا بغض دارد خفه اش می کند. سر فارغ شدن بچه اولش، این همه سختی نکشیده بود. اگر آن خواب را ندیده بود، شاید الان این قدر دلشوره نداشت.

کنار پنجره ایستاد و با حسرت به حیاط چشم دوخت. نگاهش که به درخت افتاد، بغض گلویش را فشرد و اشک روی گونه هایش ریخت.

درد شدیدی دوباره توی کمرش پیچید. چنگ انداخت و قاب پنجره را گرفت. پاهایش سست شد. ناله ای کرد و فریاد زد: «یافاطمه زهرا!»

صدای پا از راه پله ها شنید و به دنبال آن، در به شدت به دیوار کوبیده شد. برگشت و مردش را که نفس نفس می زد، توی قاب در دید.

چیه... چه خبر شده؟

صورت عرق کرده ی زن همه چیز را به او فهماند. باید سراغ ماما می رفت. اما به قدری دستپاچه شده بود که نمی دانست چه باید بکند. شاید بهتر بود یکی از زنان همسایه را خبر می کرد. این که بار اول نبود آن ها صاحب اولاد می شدند. پس چرا هر دو این قدر نگران بودند؟
کتابشناسی ملی :
‭م‌85-3168
شابک :
964-2546-18-3‏‫
سال نشر :
1385
صفحات کتاب :
62
کنگره :
‏‫‬‭DSR1625‭‏‫1385 ‏‫‭ /ق6 18 .ج‬
دیویی :
‭955/08430922

کتاب های مشابه پرواز