کتاب صوتی یزله در غبار اثر علی صالحی، داستان مردمان یک شهر نامشخص در جنگ ایران است. روایتی غم انگیز از جنگ و پس از آن و بیان تاثیرات مخربی که جنگ بر مردم این شهر گذاشته است.
داستان در مورد افرادی است که بعد از جنگ با غم و دردهایشان تنها ماندند. عاشق و معشوق هایی که جدا افتادند از هم، زن ها و مردهایی که تمام خانواده شان را از دست دادند و خودشان تنها بازمانده اند، دکترها و پرستارها و پلیس هایی که آن قدر وقایع عجیب و غریب درون این شهر دیده اند که دیگر طاقت ندارند و...
«دیگر هیچی نبود و تنها غبار بود» این آخرین جمله ی کتاب یزله در غبار است.
بوم بوم... افتادیم ریختیم زمین... مثل برگ درخت ریختم زمین آدم که می رفت چهار دست و پاش تو هوا چرخ می زد و من هی می خندیدم. خوب که مادر شوهرم نبود زودتر از همه تیکه پاره شده بود دیگه نبودش اگه نه گیسمو می کشید و می گفت :«زن خجالت بکش همه دارن می میرن و تو داری می خندی...» شرط می بندم که حالا دوباره هواپیماهاس دیگه که دارن بمب می ریزن و غبار میره هوا می ریزه رو سر ما بخوابین... دستتونو بذارین زیر سرتون... دیگه گول نخورین ها نه گول عروس رو بخورین نه گول عزا رو... بخوابین راحت...