نظر شما چیست؟
آن ها که نیستند می تواند پسرها و دخترهایی باشد که کودکی شان در سطح خیابان و پشت چراغ های قرمز می گذرد، همان ها که نه شناسنامه دارند و نه نام خانوادگی و نه حتی پدر و مادری که دغدغه ی دست چندمشان فرزند باشد.

«آن ها که نیستند» می تواند تمام دخترها و پسرهایی باشد که کنار همدیگر تلاش کردند دنیای بهتری بسازند. کسانی که وقت­شان را صرف هویت دادن به کودکان بدسرپرست کردند. جای هزار کاری که می شد در اوج جوانی شان بکنند دور هم جمع شدند تا کسانی را ببینند که چشم های هیچ کس قادر به دیدنشان نبود.

بخشی از کتاب:
حتما خانه نبود که در را باز نمی کرد. سهیل حس کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است. حالا دیگر می توانست بگوید ناهید خانه نبود. به امیر یا خودش فرقی نمی کرد. شاید ناهید خانه بود و در را باز نمی کرد. شاید نشسته گوشه اتاق حمید و غمبرک زده. امیر گفت: ناهید جمع کرده داره میره شمال. هنوز می خوای ببینیش؟

مهم نبود که چقدر از ندیدن ناهید خوشحال نیست و هست. زورش به فاصله ای که بینشان افتاده بود نمی رسید. مثل کسی که دارد لیز می خورد و هرچقدر دست دراز می کند دست آویزی پیدا نمی شود. سهیل به لباس هایش نگاه کرد. نمی دانست چرا کت و شلوار پوشیده. با آن دسته گل ارکیده توی دستش حتما شبیه پسرهایی که که بی کس و کارند و تک و تنها می خواهد بروند خواستگاری. بعد حس کرد خیلی هم بیراه نیست.

و اگر بخواهد روزی از کسی خواستگاری کند وضعش همین طور خواهد بور. دستش را بالا برد و روی زنگ گذاشت اما فشار نداد. دوبار دیگر هم دستش را روی زنگ گذاشته بود اما هربار پشیمان شده بود. شاید بار اول کمی به انگشت هایش فشار آورد اما صدای زنگ را نشنید. حتما ناهید رفته. چه بهتر که اولین ارتباطشان بعد از دو هفته تلفنی باشد.

یک قدم رفت عقب و به پاپیتال های روی دیوار نگاه کرد حالا دیگر نیمی از ارتفاع دیوا را پوشانده بودند. برگ هایش خاک گرفته و کدر بود. ناهید دست کش هایش را درآورد و با پشت دست عرق پیشانی را گرفت. گفت: سهیل جان بیا اینم گل تو. حالا هر سه تاتون یه گیاه دارید اینجا.

دستشان را کرده بودند توی گل باغچه. به بهانه کاشتن درخت و شمشاد دنبال کرم خاکی می گشتند...

کرم ها را یکی یکی می انداختند توی دست های حمید. حمید گفت: مامان یه شیشه مربا نداریم؟...

ناهید نشست روی لب باغچه و آرنج هایش را روی ران ها گذاشت....
حمید گفت: مامان یه شیشه بده دیگه!
آخه قربونت بشم الان من با این سر و وضع گلی از کجا واسه تو شیشه پیدا کنم.
حمید داد زد: اه اصلا نمی خوام.

کرم ها را ریخت روی زمین و پاکشید رویشان. بیشترشان له شدند و مایع قرمز کدری از لایشان بیرون ریخت. باقی نصفه و نیمه لولیدند تا جان بدهند. اگر حالا بخواهند انتقام بگیرند...
صفحات کتاب :
184
دیویی :
8فا3/62
شابک :
9786003673779
سال نشر :
1400

کتاب های مشابه آنها که نیستند