نظر شما چیست؟
داستان کتاب مسخ درباره پسری جوانی به نام گرگور (گره گوار) است که با پدر، مادر و خواهرش به نام گرت زندگی می کند. با توجه به کهنسال بودن پدر، گرگور نان آور خانواده است و در یک تجارتخانه کار می کند و برای کارش بایستی دائما با قطار به شهرهای مختلف سفر کند.

یک روز صبح که گرگور از خواب بیدار می شود متوجه می شود که به حشره ای (سوسکی) بزرگ تبدیل شده است؛ او که باید صبح زود برای کارش خودش را به قطار برساند، از پیشامد بوجود آمده شوکه شده و تلاش هایش برای فائق آمدن به وضعیت جدید بی فایده است.

چون گرگور عادت داشته است که شب ها در اتاقش را قفل کند، برای همین پدرش از پشت در به وی گوشزد می کند که دیرش شده است؛ درنهایت گرگور موفق به انجام هیچ کاری نمی شود و ساعتی بعد، فردی از تجارتخانه (محل کار او) به دنبال او می آید. خانواده که گمان می کنند گرگور مریض شده است همگی به اتفاق آن مرد به پشت در اتاق او می آیند و از وی می خواهند گه در را باز کند؛ گرگور پس از تقلای بسیار زیاد در را باز می کند و همه از دیدن او وحشت می کنند؛ مادر از حال می رود، مردی که از تجارتخانه آمده بود فرار می کند و پدر با تکان دادن یک عصا در هوا او را مثل یک حیوان به داخل اتاقش هدایت می کند.

از آن روز به بعد، خواهر گرگور (گرت) مسئول غذا دادن به برادرش می شود و برای او سبزی پلاسیده می گذارد و تمیز کردن اتاق برادرش را به عهده می گیرد. دو ماه به همین منوال می گذرد و و گرگور هر بار که از اتاق بیرون می آید منجر به ترس و از هوش رفتن مادرش و برخورد خشن پدرش می شود.

از آنجایی که گرگور تنها نان آور خانه بوده است؛ تغییر شکل (مسخ شدن) گرگور وضعیت اقتصادی خانواده را با مشکل مواجه می کند و با شرایط پیش آمده همه اعضای خانواده مجبور به کار کردن می شوند؛ از این رو، مادر برای یک مغازه لباس فروشی پارچه می دوزد، پدر در یک بنگاه مالی کار می کند و خواهر نیز به عنوان فروشنده در جایی استخدام می شود. با شاغل شدن گرت، مشغله اش زیاد می شود و دیگر وقت نمی کند که مانند سابق به گرگور برسد و بدون دقت و با عجله برای او غذا می آورد.

در ادامه پدر برای تامین مخارج زندگی، یک اتاق خانه را به سه مرد اجاره می دهد و آنها گاهی ناهار یا شام را با اعضای خانواده گرگور صرف می کنند. در یکی از این شب ها بعد از صرف شام، گرت برای اجاره نشین ها و پدر و مادرش ویلون می نوازد، از آنجایی که خواهر بسیار زیبا و گوش نواز ویلون می زند، موسیقی زیبا و گوشنواز آن روی گرگور آنچنان تاثیر می گذارد که بی اختیار تا داخل اتاق پذیرایی می آید.

با دیدن او همه چیز به هم می ریزد، خواهر از نواختن دست می کشد، اجاره نشین ها ناراحت و عصبانی می شوند و پدر آن ها را به اتاقشان هدایت می کند؛ سپس خواهر با اشاره به گرگور به پدر می گوید:«نمی خواهم نام برادرم را به این موجود نسبت بدهم، ما تاکنون هر چه از دستمان برمی آمده برای او انجام داده ایم، بعلاوه ما تمام روز مشغول کاریم، دیگر در خانه نمی توانیم این عذاب دائمی را تحمل کنیم؛ باید از شر او خلاص شویم!» گرگور پس از شنیدن این سخنان با ناراحتی و به زحمت به اتاقش بازگشته و در همان شب می میرد. فردا صبح خانواده از مرگ گرگور مطلع می شوند؛ پدر در اولین حرکت اجاره نشین ها را از خانه بیرون می کند.

سپس پدر، مادر و خواهر گمان می کنند که رنج و عذابشان به پایان رسیده است و به همین خاطر تصمیم می گیرند که آن روز را به استراحت بگذرانند. پس به حومه شهر رفته و به تفریح می پردازند و درباره ی آینده با هم گفتگو می کنند؛ آینده ای که بدون وجود گرگوری مسخ شده، امیدبخش تر به نظر می رسد.

نکات داستان کتاب صوتی مسخ که از نظر من جالب توجه بوده اند شامل موارد زیر هستند:
قسمت ابتدایی داستان اشاره به انسان های عصر مدرن است که بدون هیچ تفکری، روزمرگی های خود را تکرار می کنند؛ وقتی شخصیت اصلی داستان صبح می بیند که به یک حشره بزرگ تبدیل شده است، بیشترین نگرانی اش این است که سر وقت به کارش برسد؛ درحالی که با وضع فعلی اش این مسئله نه مهم است و نه تحقق پذیر. او حتی لحظه ای با خود فکر نمی کند که در شرایط فعلی، انتخاب درست چیست و می کوشد همانند هر روز، به کار روتین و روزمرگی های هرروزه ی خودش بپردازد.

در کتاب صوتی مسخ به تغییر رفتار انسان ها در موضع ضعف و قدرت پرداخته شده است، اوایل که شخصیت اصلی داستان، تنها منبع درآمد خانه بوده است، رفتار تمام اعضای خانواده با او، توام با احترام است، اما پس از تغییر شکل (مسخ شدن) او، پدرش با وی همانند یک موجود (حیوان) بیگانه رفتار می کند. خواهر که در ابتدای داستان به همدردی و مراقبت از برادر مسخ شده می پردازد، با گذشت زمان و زیاد شدن مشغله اش، صراحتا می گوید از برادر متنفر است و آرزوی مرگ او را می کند؛ انگار نه انگار که گرگور عضوی از خانواده بوده است و روزگاری درآمد خانواده وابسته به او بوده است.

فرانتس کافکا با چیره دستی و دقت تمام به بیان جزئیات در داستان می پردازد، لحن رسمی او به عنوان نویسنده، با موضوع کابوس وار داستان در تضاد است؛ گویی که او در حال روایت یک اتفاق روتین است.

صادق هدایت به عنوان مترجم این اثر، ترجمه ی خوب و یکدستی ارائه کرده است، با این که ترجمه او متعلق به ۱۳۲۹ (تقریبا ۷۰ سال پیش) است اما هنوز هم این ترجمه، ساده و روان است.

کتاب های مشابه مسخ