کلر ژوبرت این بار پا در وادی اعتقادی می گذارد و سوالات کودکانه درباره خدا را در قالب داستانی جذاب از زبان حیوانات به تصویر می کشد.
موموکی موش کور کوچکی است که یک سوال خیلی مهم دارد. یک روز تصمیم می گیرد، راه بیفتد تا سوالش را از حیوانات مختلف بپرسد. داستان موموکی از اینجا شروع می شود که: موموکی آه کشید برای هزار و یکمین بار با خودش گفت: «کاش چشم هایم بهتر می‌دید و می توانستم خدا را ببینم!» سرش را از خاک بیرون آورد و با چشم های ضعیفش به اطراف نگاه کرد. یکی را دید که گوش هایش درازش را تکان می دهد. موموکی پرسید: «تو خرگوشی؟ به من می گویی خدا چه شکلی است؟»
برای اینکه بدانید آیا موموکی جواب سوالش را پیدا می کند یا نه و جواب سوالش چیست؟ می توانید این کتاب را از طریق فراکتاب سفارش دهید و از خواندن آن لذت ببرید.

برشی از متن کتاب سوال موموکی

اما مارمولک هم هیچ وقت خدا را ندیده بود. به موموکی گفت: «بیا برویم پیش کلاغ، او با چشم هایش می تواند این طرف و آن طرف سرش را هم ببیند؛ شاید او خدا را دیده باشد!»
ماموکی و خرگوش و آفتاب پرست و مارمولک آن قدر توی دشت گشتند تا کلاغ را پیدا کردند. موموکی از کلاغ پرسید: «تو به ما می گویی خدا چه شکلی است؟»
کلاغ با تعجب گفت: «خدا؟ من که تا حالا او را ندیدم. بیا برویم جغد پیر را پیدا کنیم و از او بپرسیم.»
اما جغد پیر هم خدا را ندیده بود. موموکی و دوستان جدیدش از جغد خواب آلود خداحافظی کردند و باز هم رفتند و رفتند. از هر کسی که سر راهشان بود سوال کردند، اما هیچ کدام از حیوانات دشت، خدا را ندیده بودند؛ حتی آن هایی که تیزترین چشم‌ها را داشتند؛ مثل عقاب و شاهین.