کتاب از این ستون به آن ستون (روایاتی از پیاده روی اربعین)

خرده روایت هایی از پیاده روی اربعین

امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (PDF)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 12,000
خبرم کن
کتاب چاپی ناموجود است
10,000
15%
ت 8,500
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب از این ستون به آن ستون

کتاب از این ستون به آن ستون خرده روایاتی در مورد سفر پیاده روی اربعین است که به قلم محمدرضا وحیدزاده در آستانه اربعین سال ۱۳۹۸ به توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است.
خالق این اثر مخاطبان خود را با تجربیات شیرینش از سفر به کربلا و پیاده روی اربعین و اتفاقی که برایش افتاده سهیم و همراه می کند. این خاطرات در قالب برخی خاطرات از طول سفر نقل شده است.

مخاطب در این کتاب همراه و پابه پای نویسنده می شود تا حلاوت و شیرینی این سفر پرفیض را با او بچشد و شکوه را به تماشا بنشیند. نویسنده گاه در مقام خادم است و گاه میهمان و گاه مسئول کاروان و...صحنه ها را از چند منظر روایت می کند.

 

دانلود و خرید کتاب از این ستون به آن ستون (pdf و چاپی)

در فروشگاه اینترنتی فراکتاب امکان دانلود کتاب pdf از این ستون به آن ستون و همچنین امکان خرید کتاب چاپی وقتی مهتاب گم شد فراهم شده است و شما می توانید این اثر را در قالب هرکدام از این 2 حالت تهیه کنید.

دانلود و خرید کتاب الکترونیک و چاپی از این ستون به آن ستون

بخشی از متن کتاب از این ستون به آن ستون

ساعت نزدیک به یازده شب بود و جمعیت در پایانه موج می‌زد. هرچه می‌گشتیم، بیشتر ناامید می‌شدیم. هیچ اتوبوسی برای نجف جای خالی نداشت.
دست آخر یکی از راننده‌ها پیشنهاد کرد امشب را به بدره برویم و صبح به سمت نجف حرکت کنیم. انتخاب دیگری نداشتیم. از دو-سه نفر از راننده‌های عراقی سراغ بدره را گرفتیم.
در حال پرس‌وجو بودیم که دیدم یکی از بچه‌ها دارد با راننده‌ای بحث می‌کند. گویا حاضر شده بود ما را به بدره ببرد، اما سر قیمت به توافق نمی‌رسیدند.
راننده به‌شدت هیجان‌زده بود و پیوسته اصرار می‌کرد. به دوستم گفتم: «اختلافتون سر چقدره؟» گفت: «نمی‌دونم؛ اما من بیشتر از این مبلغ نمی‌دم.»

خواستم با راننده چانه بزنم، که دیدم اصلاً چیز دیگری می‌گوید. می‌گفت: «من شما را رایگان می‌برم بدره! آنجا هم تا صبح مهمان ما باشید.» لحظاتی حیران به هم نگاه کردیم و بعد بی‌معطلی پریدیم عقب تویوتا.
راننده پایش را گذاشته بود روی گاز و برنمی‌داشت. نه کاری به دست‌اندازها داشت و نه ستون فقرات آن‌هایی که عقب ماشینش سوار کرده بود! در دل تاریکی می‌رفت و در پیچ و خم جاده جاری می‌شد.
از شدت باد، سرهایمان را در گریبان کرده بودیم و به یکدیگر سفت چسبیده بودیم. مدتی که گذشت، یکی از همراهان سؤال مهمی پرسید. با اضطراب گفت: «حالا مطمئنید این ماشین می‌ره بدره؟» سؤال نفر بعدی مهم‌تر بود: «اصلاً مطمئنید راننده و کمکش شیعه‌ن؟»

صفحات کتاب :
76
کنگره :
‏‫DS79/9‭‬ ‭
دیویی :
915/675044
کتابشناسی ملی :
5867902
شابک :
‫‭978-622-6609-61-6
سال نشر :
1398

کتاب های مشابه از این ستون به آن ستون