نظر شما چیست؟

 گزیده ای از کتاب آرزوی بزرگ بوبر 

 بوبرِ عروسک از تونلش بیرون اومد. اون نگران موضوعی بود و با خودش گفت: من چطور می تونم بیرون برم، آخه کوتوله من رو اذیت می کنه و منتظره تا من رو بگیره؟
بوبر باید پیش کوه زباله میرفت؛ برای همین می ­خواست به آشغال­دونی بره و ازش که خیلی دانا و باسواد بود سوالی رو بپرسه.

 مشکل اینجا بود که خونه­ ی کوه زباله توی باغ کوتوله بود.
مسئول آشغال یا کوهِ زباله موجودی توی محله­ بود که داخل دسته­ ی بزرگی از زباله زندگی می کرد. 

 اون خیلی مهربون و باهوش بود و به هر کسی که می­ تونست کمک می کرد.

کتاب های مشابه آرزوی بزرگ بوبر