نظر شما چیست؟

گزیده کتاب آنانسی و سنگ خزه بسته 

 در روزی از روزها آنانسی عنکبوت در راه قدم زدن توی جنگل بود.

اون با دقت به­ اطرافش نگاه کرد و ناگهان چشمش به یک سنگ عجیب خورد.

یک­ دفعه آنانسی سرش گیج رفت و روی زمین افتاد.

هیچ­ چیزی ندید و همه­ جا سیاه شد. 

 یک­ ساعتی گذشت، آنانسی از خواب بیدار شد و اصلا باورش نمیشد که چه اتفاقی براش افتاده.

خلاصه آنانسی به­ راهش ادامه داد، رفت و رفت و رفت تا اینکه به خونه­ ی شیر رسید.

شیر روی اِیوون خونش نشسته بود.

تو خونه­ ی شیر مقدار زیادی سیب­ زمینی وجود داشت.

آنانسی عاشق سیب­ زمینی بود ولی بخاطر تنبلی زیاد نمی­ خواست تنهایی اون­ ها رو از زیرخاک بیرون بیاره.

کتاب های مشابه آنانسی و سنگ خزه بسته