نظر شما چیست؟

 گزیده کتاب افسانه ویسکانسین

در زمان های قدیم در سرزمین شمالی، خرگوش بزرگی به نام نانابوش زندگی می کرد.

زمانی که زمین جوون بود و چمنزار ها هنوز دست نخورده بودند. زمانی که گل های پررنگ وحشی رشد می کردن و زمین های مرطوب پر از پرنده های وحشی و درختان بید بود. زمانی خیلی قدیم که چیزی جز درخت ها روی زمین و خزه هاش سایه نمی­ انداخت. 

از همه مهم تر، زمانی بود که نانابوش آب رود رو طوری مهار کرد که به پنج برکه تبدیل شد و باعث بوجود اومدن سرزمین های جدید و بی نام و نشون شد. 

نانابوش نوه­ ی زمین، نوکومیس بود و به خاطر همین ظاهر عجیب و غریبی داشت. این­ طور بهتون بگم که هم شکل آدم بود و هم شکل خرگوش.

من تصمیم دارم که توی این داستان اون رو خرگوش صدا بزنم.

اون خیلی قدرتمند بود و به حیوانات تازه بوجود اومده یاد می­ داد که چه­ جوری شکار کنن و برای خودشون سرپناه پیدا کنن.

جدای از همه، نانابوش اومده بود تا به همه مهربونی و کمک کردن به هم دیگه رو یاد بده.

کتاب های مشابه افسانه ویسکانسین