امتیاز
5 / 4.8
دریافت الکترونیکی (صوت و متن)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
رایگان

نظر دیگران

نظر شما چیست؟
کار ساختن قفس تمام شد و بالتاسار به عادت همیشه قفس را از سردردکان آویخت . نهارش که تمام شد دیگر همه جا پخش شده بود بالتاسار زیباترین قفس دنیا را ساخته . آنقدر آدم برای تماشای قفس آمد که جلو خانه جمعیت انبوهی جمع شد و بالتاسار ناگزیر قفس را پایین آورد و در دکان را بست . زنش ارسلا گفت: صورتت رو اصلاح کن ، شبیه میمونای کاپوچین شدی . بالتاسار گفت : اصلاح کردن بعد از نهار شگون ندارد . اما این قیافه ظاهری بود . توی ماه فبریه که سی ساله میشد چهار سال بود که با ارسلا زندگی می کرد و بچه ای نداشتند . زندگی دلایل زیادی سر راهش گذاشته بود تا ششدانگ حواسش را جمع کند و در عین حال ترس به دل راه ندهد . حتی به صرافت نیفتاده بود که قفسی که همین حالا از زیر دستش بیرون آمده برای بعضیها زیباترین قفس دنیاست...

کتاب های مشابه بعد از ظهر باشکوه بالتاسار