حالم رفته رفته بدتر میشد و یکی از علائم بیماری در حال پیشرفتم، خفگی طولانی مدت بود. در 1985 در سفری به سِرن(سازمان اروپایی تحقیقات هستهای) در سویس، مبتلا به ذات الریه شدم. فورا به بیمارستان محلی اعزام شدم و زیر دستگاه اکسیژن قرار گرفتم. پزشکان بیمارستان خیال میکردند تا همین جا هم مردهام و پیشنهاد کردند دستگاه اکسیژن را خاموش کنند و به زندگیام خاتمه دهند؛ ولیب جین نپذیرفت و مرا با آمبولانس هوایی به بیمارستان آدنبروک در کمبریج منتقل کرد. پزشکان در آنجا سخت تلاش میکردند تا مرا به حالتی که در قبل داشتم برگردانند، ولی در نهایت مجبور به بریدن نای شدند.
پیش از عملم تکلمم نامفهمومتر شده بود و تنها افرادی که مرا به خوبی میشناختند میتوانستند حرفم را بفهمند، ولی حداقل میتوانستم مراوده کنم. مقالههای علمی را با دیکتهکردن به یک منشی مینوشتم و به واسطهی یک مترجم که حرفهایم را واضحتر میگفت سمینار میدادم. اما، بریدن نای قابلیت تکلم مرا کاملا از بین برد. برای مدتی، تنها راهی که میتوانستم مراوده کنم هجی کردن حرف به حرف لغات با حرکت ابروهایم بود؛ به این صورت که به حرف سمت راست روی یک کارت هجی اشاره میکردم. از پیش بردن چنین گفتگویی بسیار مشکل است، چه برسد به نوشتن یک مقالهی علمی. یک متخصص رایانه در کالیفرنیا به نام والت ولتوش از گرفتاری من مطلع شده بود و برایم برنامهای رایانهای به نام «برابر کننده» فرستاد که خودش نوشته بود. برنامه به من اجازه میداد کلماتی را با فشردتن کلیدی در دستم، از یک مجموعه فهرست از روی صفحه انتخاب کنم. حالا از برنامهی دیگر او به نام «وردز پلاس» استفاده میکنم که با حسگر کوچکی روی عینکم کنترل میشود و با حرکت گونهام واکنش نشان میدهد. وقتی هرچیزی که قصد گفتنش را دارم جمله بندی میکنم، میتوانم گفتهام را به یک سخن ساز بفرستم.