امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (EPUB)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 18,000
خرید صوتی
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 25,200
خرید چاپی
65,000
10%
ت 58,500
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب دوبنده خاکی

کتاب دوبنده خاکی روایتی از زندگی پهلوان شهید اصغر منافی زاده است که به قلم خانم نفیسه زارعی به رشته تحریر در آمده.

در بخشی از کتاب دوبنده خاکی می خوانیم

آبجی کبری که انگار دلش قرص شده بود سر تشت لباس‌ها نشست و دو‌بنده‌ام را صابون مال کرد و با صرافت هرچه‌تمام چنگ به رخت‌هایم می‌زد. دیگر خبری از غر و لُند نبود. میل‌های باستانی که عباس برادرم گوشة دیوار ترک‌خوردة حیاط گذاشته بود را برداشتم، دلم می‌خواست چهرة کبری را خندان ببینم، سعی کردم ادای شیر‌خدا را دربیاورم: «بسم الله الرحمن الرحیم، پرده‌دار کعبة صدق و صفایی یا علی/ مظهر ذات خدا، مشکل‌گشایی یا علی... یکی و دو تا، دو تا و سه تا، سه تا و چارتا... بزنگ زنگ رو پهلوون آبجی.» صدای قهقة کبری توی حیاط پیچید و گفت: «ایشالا دومادیت رو ببینم پهلوون، بهم بگو جون آبجی چرا ناراحتی؟» بعد دو‌بنده را از تشت آب بیرون کشید و مقابل صورتش گرفت: «الهی بمیرم... این چرا این‌شکلی شده؟! نُچ دیگه نمی‌شه کوکش زد... .» میل‌ها را زمین گذاشتم. می‌خواستم به یاد مادر، سرم را روی شانه‌های آبجی بگذارم و یک دل سیر تو بغلش گریه کنم؛ اما خجالت کشیدم که مبادا بگوید: «پاشو مرد که گریه نمی‌کنه؛ خرس گنده.» دو‌بنده را از دستش گرفتم و روی بند پهن کردم و گفتم: «غصه نخور آبجی دیگه کشتی بی کشتی. می‌خوام عصرا از مدرسه برم پیش آسدرضا شاگردی، آخه این‌جوری نمی‌شه که.»

کبری گیره‌های آهنی را روی دو‌بنده زد و دهان یکی از آن‌ها را به‌سمت صورتم باز کرد و گفت: «یعنی چی؟ مگه من می‌ذارم؟ چی شده آخه؟ ببین اگه برای پول و وضیعت زندگی می‌گی دایی جعفر دیروز صبح اومد گفت بیمة آقا داره ردیف می‌شه. بابت اینکه از داربست افتاده پایین یه مقرری قراره بهش بدن. می‌دونی که این کارا توی اداره‌ها دیر‌و‌زود داره؛ ولی سوخت‌و‌سوز نداره. امروز ظهر می‌خوام برم خونة اشرف خانم بگم رو بزنه به پسر خواهرش که توی ادارة بیمة مرکزیه. خودم دیدمش خیلی جوون خوبیه، چند روز پیش یه طوری شیک کرده بود اومده بود خونة خاله‌ش که نگو، غلط نکنم می‏خواست به اشرف بگه براش بره خواستگاری، آخه اونم مثل ما مادر نداره.» جمله‌اش که تمام شد، گیرة فلزی را روی بینی‌ام نشاند، نوک دماغم سوخت، به‌سختی گیره را از پوستم جدا کردم و درحالی‌که با دو انگشتم جای آن را می‌مالیدم با افسوس گفتم: «آبجی کاش اصغر‌آقا جبهه نبود. اگه تهرون بود حتماً یه فکری به حالم می‌کرد؛ هم تمرینم می‌داد، هم دوبنده و کفش... .»

سال نشر :
1401
صفحات کتاب :
164
کنگره :
PIR۸۳۴۶‭‬
دیویی :
‫‬‭۸‮فا‬۳/۶۲
کتابشناسی ملی :
9265423
شابک :
9786222851798

کتاب های مشابه دوبنده خاکی