مجموعه ی پیش رو شامل داستانی در رابطه با دختری به نام افسانه می باشد.
" افسانه در حالی که می خندید گوشی تلفن را قطع کرد. به اتاق بالا رفت و مشغول تمیز کردن اتاق امیر شد. اتاق به طرز عجیبی به هم ریخته و نامرتب بود. نمی دانست از کجا باید شروع کند. به سمت پنجره رفت که پرده ها را بکشد و پنجره را باز کند تا هوای بهاری بعد ازظهر داخل شود، شاید هوای خوب بهار به وی در انجام کارش کمک کند.
وقتی پرده را کشید، نوشته های روی دیوار که پشت پرده پنهان شده بودند، توجهش را جلب کرد. نزدیک تر آمد تا بهتر بتواند آن ها را بخواند."