کتاب فراری ها به قلم محمدمهدی احمدیان، فرازهایی از مبارزه برای حضور در مبارزه است.این اثر توسط انتشارات راه یار منتشر شده است.
کتاب فراری ها داستانی از ادامهٔ نسلی است که با تغییر در شناسنامههایشان به وصال معشوق رسیدند. این بار اما نسل تازه، برای دفاع از آرمانهای انقلاب، به جای سن، نام و ملیت خود را تغییر میدهند تا خود را به میدان جهاد و شهادت برسانند.
کتاب فراری ها روایتی است از چند جوان ایرانی که برای اعزام به سوریه، مجبور میشوند خود را افغانستانی جا بزنند.
فراری ها نمود تاریخ شفاهی همین دوران است. روایت جوانان و نوجوانانی است که در این مرز و بوم رشد کردند و پای بیرق تفکرات حضرت روحالله سینه زدند. جوانانی که در سوریه و عراق میجنگیدند، ادامۀ همان نسلی هستند که با دستکاری شناسنامه، خود را به جبهههای دفاع از خاک وطن میرساندند.
کتاب فراری ها روایتهایی از همت و تلاش چند جوان ایرانی برای رفتن به کشور سوریه است. هدف اصلی این مجموعه، روایت سختیها و موانع اعزام و تلاشهای مدافعان حرم برای قدمگذاشتن در این راه می باشد و بهقصد معرفی ابعاد گوناگون شخصیت شهید نگاشته نشده است.
بعدها فهمیدم عده ای از بسیجیان، با گردان صابرین آموزش می دیدندتا به عنوان تکاوران بسیجی بروند سوریه. رضا و مرتضی" و محمد جاودانی" همه بودند. همه لباسهای سبز دیجیتالی یا به قول بچههالباس قرمه سبزی تنشان بود. من با همان تیپ وکیلی خودم وارد شدم: کتشلوار. محاسن خیلی کوتاه عینک و کیف سامسونت.
سلامعلیکی کردیم و دلیل حضورشان را گفتند. به مرتضی گفتم: «حالا من چیکار کنم؟» گفت باید بروم پیش آقای غفورپور. آن زمان او فرماندو لشکر بود. رفتم و از آقازادگیام استفاده کردم. خودم و پدر شهیدم را معرفی کردم و گفتم اگر میشود من را هم با بچهها اعزام کنند. آقای غفورپور خیلی سریع و راحت گفت آقای قاآنی گفتهاند بچههای شهدا نباید بروند. خندیدم و گفتم: «ای باباا برای چی؟ ما که همهجا سهمیه داریم. اینجا هم روش!»
شوخی و خنده فایده نداشت و دل سردار رام نشد. شروع کردم به اصرار. از هردری وارد شدم نشد. نهایتا گفتند الان لیست پر شده و اسمم را مینویسند تا دفعه بعد اعزام شوم. رفتم نیروی انسانی و به همان کسی که معرفی کردند. مشخصاتم را گفتم. بعد هم دوباره خودم را به رفقا رساندم و کمی صحبت کردم و بیرون آمدم.
این داستان گذشت و من مشغول فعالیتهای حقوقی خودم بودم. روزی برای پروندهای. شهرداری بودم که تلفنم زنگ زد: «فردا اعزامه. یه نفر حذف شده و میتونی به جاش بری. همین الان مدارکت رو بیار. گذرنامهت هم باید شش ماه اعتبار داشته باشه.»
به ساعت نگاه کردم. حدود دو بود. یکدفعه یادم آمد اعتبار گذرنامهام تمام شده. به هزارویک در زدم و به هزارویک نفر رو انداختم. همه میگفتند: «پسرجان. یک روزه که گذرنامه نمیدن!»